تارنمای شهدا و دفاع مقدس استان بوشهر

تارنمای شهدا و دفاع مقدس استان بوشهر

تارنمای شهدا و دفاع مقدس استان بوشهر

تارنمای شهدا و دفاع مقدس استان بوشهر

سردار شهید بیژن گرد

سردار شهید بیژن گرد

(فرمانده ناوچه درناوتیپ 13 امیر المومنین <ع> سپاه پاسداران انقلاب اسلامی

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

 سردار شهید بیژن گرد از سرداران شهید استان بوشهر

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

در سال 1345در جزیره «خارک » در استان «بوشهر» به دنیا آمد. زندگی در خانواده ای مومن و معتقد ،«بیژن» را کودکی شجاع و نترس بار آورد. دوران تحصیلات ابتدایی را در زادگاهش به اتمام رساند و برای تحصیلات راهنمایی وارد مدرسه ی «حکیم نظامی»جزیره خارک شد. وقتی مبارزات مردم ایران برعلیه حکومت ظالمانه طاغوت شروع شد با اینکه بیژن در سن نوجوانی بود ، لحظه ای به خود تردید نداد و تا لحظه شهادت در این راه تلاش کرد.
شهید از زمان نوجوانی روحیه دشمن ستیزی بالایی داشت. این خصلت پسندیده همراه با روحیه خدمت به مردم از او چهره ی شاخصی ایجاد کرده بود. قبل از عضویت رسمی در سپاه نتوانست در برابر بی احترامی دشمنان انقلاب اسلامی ایران نسبت به خاک و ناموس وهموطنانش ساکت بنشیند ، چهار نوبت به عنوان بسیجی فعالانه وبا روحیه بالای جنگجویی در جبهه های حق علیه باطل حضور پیدا کرد . پس از عضویت در سپاه در مسئولیتهای متعدد در مناطق مختلف زمینی و دریایی رسالت خویش را انجام داد و در تاریخ 16/7/1366 ؛ در آخرین ماموریت دریایی خود به پایان رسانید.
شهیدگرد،علاوه بر حضور تاثیر گذار در جبهه های جنگ در مقابل متجاوزین عراقی ؛در خلیج فارس که به « جنگ نفتکشها» یا« جنگ اول خلیج فارس» معروف است ماموریتهای دریایی دارای متعددی را انجام داد.با حضورمقتدرانه این شهید در کنار همرزمان دیگرش در نیروی دریایی ارتش وسپاه عملا امکان قدرت نمایی از نیروهای غربی که با ناوهای پیشرفته و با سازوبرگ فراوان در خلیج فارس حاضر شده بودند ؛ سلب شد.
آخرین ماموریت این قهرمان ملی در تاریخ 16/7/1366 اتفاق می افتد.در آن روز شهید بیژن گرد برای گشت زنی در دریای نیلگون خلیج فارس و دور کردن دشمنان مردم ایران از آبهای کشور همراه همرزمان دیگرش به ماموریت اعزام می شود که در این ماموریت با ناوچه ها و بالگردهای آمریکایی مواجه می شوند .در این درگیری یکی از بالگردهای آمریکای جنایتکار مورد هدف قرار می گیرد و به قعر آبهای خلیج فارس می رود.
پس از مدتی درگیری و جنگ بین قایقهای سپاه وناوچه ها وبالگردهای آمریکایی قایق بیژن مورد هدف قرار می گیرد و پیکر این قهرمان ملی پس از سالها تلاش ومجاهدت در آبهای خلیج تا ابد فارس آرام می گیرد تا نشانه ای باشد از سلطه ناپذیری وروح بزرگ مردم ایران .

 

وصیت نامه سردار شهید بیژن گرد :

 

بسم الله الحمن الرحیم


بنام الله پاسدار حرمت خون شهیدان و با سلام بر یگانه منجی عالم بشریت حضرت مهدی (عج)و نائب بر حقش، بنیانگزار جمهوری اسلامی ایران، اسوه فضیلت و تقوی،نمونه عینی انسان کامل حضرت امام خمینی که وقتی می خروشد دریا از تلاطم باز می ماند و دنیا از سیاست و رهبریتش مات و متحیر گشته است و با سلام بر شهدای خونین انقلاب اسلامی که با خون پاکشان درخت اسلام و آرمانهای مقدس اسلامی را آبیاری و بارور نمودند و با سلام به رزمندگانی که با خلوص ایمان و عشق به الله لباس رزم بر تن کرده اند و می جنگند و می رزمند تا ان شاءالله پرچم خونین اسلام را در سرتاسر جهان به اهتزاز در آورند.
هم اکنون وصیت نامه خود را آغاز می نمایم.
پروردگارا،معبودا،من ناتوان و تحمل کوچک ترین زخمی را ندارم چطور می توانم عذاب تو را تحمل نمایم امیدوارم که مرا ببخشی و از گناهان من حقیر درگذری.
پدر و مادر عزیزم، از زحمات بیکران شما شرمنده ام و زبانم گویای مهر و محبت شما نیست امیدوارم مرا ببخشید و حلال نمایید.
همسر عزیزم بعد از شهادت من صبر زینب وار داشته باش زیرا تنها چیزی که برایم اخمیت و ارزش دارد آن لحظه ای است که با یک خداحافظی از تو و فرزندانم جدا می شوم و به لقاءالله می پیوندم.
برادران حزب الله راه شهدا را ادامه دهید و همواره پیرو خط امام و ولایت فقیه باشید از جمیعا حلالیت می طلبم.
خواهرانم،حجاب اسلامی خود را حفظ کرده و در مراسمات مذهبی و معنوی شرکت فعال داشته باشید.
در آخر کار همسر عزیزم،از فرزندانم مهدی و فاطمه بخوبی مواظبت نما و به آنها بگو که پدرت برای اسلام بدست یزیدیان زمان به شهادت رسیده است.

 

تقدیر از سردار شهید بیژن گرد

 

تقدیم به خانواده معظم شهید بیژن گرد


در صف کاروانیان شهید- که هر یک قافله سالار کاروان عشقند- هودج سواران نور، بشارت دادند که، شهیدان خلیج فارس، طلایه داران پیروزی ملت های مستضعف و نوید دهندگان مرگ تدریجی و محتوم استکبار جهانی ، در راه پروازند. تک سواران عرصه عشق و ایثار به رزق پر مایه پروردگارشان رسیدند ، "فر حین بما اتیم الله من فضله " و بازماندگان صبورشان رایت خونین عزیزانشان را بر دوش و مشعل پر فروغ آنان را همواره افروخته دارند که "ان ا... لا یصنیع اجرالمؤمنین"


اکبر هاشمی رفسنجانی جانشین فرماندهی کل قوا و رئیس مجلس شورای اسلامی

 

خاطراتی از سردار شهید بیژن گرد


عبدالکریم مظفری :

نور افکن قوی رو بروی من افتاد و اشهدم را خواندم و دستانم را بالا بردم. هر لحظه انتظار داشتم مرا به تیر ببندد و شهیدم کنند. در آن لحظه، افکار متناقضی با سرعت در ذهنم عبورکردند: فکر بقیه. فکر بچه هایی بودم که اثری از آنها نبود؛ فکر همسر و دو فرزندم بودم و با خودم فکر می کردم که آنها با شنیدن خبر شهادتم چه عکس العملی نشان خواهند داد. پدر و مادرم چه می کنند؟ فرزندانم آنقدر کوچکند که چیزی نمی دانند، اما همسرم حسابی داغدار می شود.
ناگهان پشت سرم روشن شد. سرم را برگرداندم و دیدم یک فروند ناوچه ایستاده و نور افکنش را به طرفم انداخته است. در این وقت، هلی کوپتر دور شد و رفت ...

ز طریق بلند گو شروع کردند به انگلیسی صحبت کردن، که البته یک کلمه اش را هم نفهمیدم، اما متوجه شدم که نزدیکتر نمی شود و از چیزی هراس دارند. زیر پایم را نگاه کردم. دیدم کائوچوی کارتن استینگر که با وجود آن، خود را به وی رسانده بودم، افتاده است.
فهمیدم از همان تکه کائوچو می ترسند. همان طور که دستانم بالا بود، با پایم یواش آن را داخل آب انداختم. وقتی آب چند متری آن را دور کرد، ناوچه نزدیک بویه آمد. دستی به طرفم دراز کرد که من آن را گرفتم. مرا مثل نوزاد تازه به دنیا آمده ای بلند کردند و داخل ناوچه بردند. تا مرا داخل ناوچه بردند، فورا روی دک خواباندند. سطح دک آسفالت بود و فوراً دست و پایم را بستند. احساس تشنگی زیادی می کردم. هر چه فریاد زدم: آب، به من آب بدهید. سردم است؛ کسی نشنید یا ندانست چه می گویم. با اینکه دست و پایم را بسته بودند، سه چهار سرباز مسلح اطرافم را گرفته بودند و به اصطلاح حسابی در نخ من بودند که تکان نخورم. کسی نزدیک نمی شد. با خود گفتم: خدایا من جز یک شورت چیز دیگری ندارم؛ از چه می ترسند؟ دست کم یک لیوان آب هم نمی دهند بخورم. لحظه به لحظه به سوزش بدنم افزوده می شد. مثل اینکه فهمیدند. رفتند لیوان آبی آوردند و یک متری من گذاشتند و اشاره کردند که بخورم. دستم را هم باز کردند. تا به طرف لیوان آب حرکت کردم، شروع کردند با قنداق تفنگ و لگد به جان من افتادند. با هر سختی و پوست کلفتی بود، آن یک متر را طی کردم. با وجود ضربات قنداق تفنگ و لگد، به لیوان آب رسیدم و آن را سر کشیدم. نصف لیوان را به زور خوردم. دوباره دستم را بستند و به کمر انداختندم روی زمین. زبری و خشنی آسفالت را با پوست سوخته و چروکیده تنم احساس کردم. تاولهای تنم و دستم شروع کردند به ترکیدن. در این هنگام سوزش وحشتناکی تمام تنم را فرا گرفت. یک چشمی هم آوردند و چشمانم را هم بستند. سرم را نیز داخل کیسه ای کردند و پایین کیسه را هم بستند. با خودم فکر می کردم حتما می خواهند اعدامم کنند. وقتی از جا بلندم کردند و حرکتم دادند، یقین کردم که مرا برای اعدام می برند. ناوچه حرکت کرد. این را از بادی که به بدنم می خورد، فهمیدم. پس از مدتی به جایی رسیدیم. مرا از ناوچه خارج کرده، به مکان دیگری بردند. سرم در کیسه بود و روی چشمانم نیز چشمی بود و فقط حس می کردم با من چه رفتاری می کنند. در حالیکه دو نفر دو طرفم را گرفته بودند، مرا می بردند و روی تختی خواباندند. کیسه را باز کردند و سرم را بیرون آوردند و چشمی را هم از چشمم برداشتند. وقتی در زیر نور و روی تخت به اندامم نگاه کردم، لرزه بر تنم افتاد. همه جای بدنم سوخته بود که یقین کردم با آن وضع محال است جان سالم به در ببرم. نظامی ها از کنار تخت من دور شدند و چند نفر دکتر و پرستار دورم جمع شدند. کم کم چشمانم سنگین شد و بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم، سر تا سر بدنم را باند پیچی کردند. فقط چشمانم باز بود. تا به هوش آمدم، بازجویی شروع شد.
چند نفر در حالی که چهره هایشان را پوشانده بودند، نزدیکم آمدند. باند چهره مرا باز کردند. با دقت به چهره ام نگاه کردند و سپس مثل کسی که دنبال چیزی می گردد و آن را نمی یابد، ناراضی و ناراحت بودند. با خودم گفتم:
من که یک پاسدار معمولی هستم. حتما به دنبال نادر یا بیژن می گردند. حدود نصف روز آنجا بودم. سپس مرا روی برانکارد خواباندند و داخل هلی کوپتری گذاشتند و بردند. در هلی کوپتر باز بود. سرتا سر وجودم را ترس فرا گرفت. با خود فکر کردم:
حتما چون چهره ام را دیده اند و دانسته اند به دردشان نمی خورم، حالا می خواهند مرا به دریا بیاندازند و غرق کنند. اگر مرا در آب انداختند چه کنم؟ با این باندهایی که به دست و پایم است، حتما تا داخل آب افتادم، زیر آب می روم و غرق می شوم. راستی، کدام یک از بچه ها زنده مانده اند؟ به جز من، کریمی، رسولی و باقری هم که زنده بودند. با چشمان خودم دیدم که آنها سوار ناوچه شدند. راستی، نادر، بیژن و آبسالان هم زنده اند؟ نصرت الله چطور؟
غرق در این افکار بودم که به محوطه بزرگی روی دریا رسیدم وصبح بود و هوا روشن. مرا از هلی کوپتر پایین آوردند و وارد سالنی کردند. تا وارد شدیم، کریمی، رسولی و باقری را هم دیدم. از دیدنشان روحیه گرفتم و فهمیدم که نمی خواهند اعدامم کنند. همان چهار نفری بودیم که با هم داخل آب افتاده بودیم. از بقیه خبری نبود. مرا روی تخت دو طبقه ای خواباندند. آنها را نیز کنارم خواباندند. رو به باقری که سرباز وظیفه بود، کردم و گفتم: باقری، وضعیت صورتم چطوری است؟ تا حالا خودم راندیده ام. باقری گفت: صورتت به طور وحشتناکی ... هنوز باقری حرفش را تمام نکرده بود که دو تا سرباز مسلح آمدند و تفنگ را روی سر من و باقری گذاشتند. یکی که فارسی حرف می زد، گفت: شما دو نفر با هم چه می گفتید؟
من گفتم: والله درباره ی سوختگی صورتم حرف می زدیم.
گفت: دیگر اجازه صحبت کردن ندارید. رویتان را از هم بر گردانید و حرف هم نزنید.
چاره ای جز اطاعت نبود. رویم را از باقری برگرداندند.
باز جویی رسمی از آن سه نفر شروع شد. اول باقری و سپس رسولی و بعد کریمی را بردند و مفصل بازجویی کردند؛ اما کاری به من نداشتند. یک روز نزد دوستانم بودم. روز دوم مرا از آنان جدا کردند و چون میزان سوختگی مرا 85 درصد اعلام کرده بودند، مرا به جای دیگری بردند؛ اتاق سوانح سوختگی. در آن اتاق، تمام امکانات معالجه سوختگی وجود داشت. در دل، از اینکه خودشان مرا سوزانده بودند و حالا خودشان داشتند معالجه ام می کردم، می خندیدم.
پس از مداوا و مراقبتهای پزشکی، چند نفر پرستار و دکتر آمدند و مرا از روی تخت بلند کردند و بردند بیرون. حدود سی الی چهل متر در راهرویی حرکت کردیم. در سرتا سر راهرو روی همه دیوارها، تابلو ها، عکسها و حتی اتیکت اتاقها را با پارچه پوشانده بودند تا من ندانم کجا هستم و هویت کسانی را که مرا اسیر کرده اند، نشناسم. البته بر من مسلم بود که در یکی از ناوهای بزرگ و مجهز هواپیما ی آمریکایی هستم. مرا وارد اتاقی شبیه اتاق رختکن کردند که در آن وان مخصوصی وجود داشت. باند بدنم را باز کردند و مرا داخل وان قرار دادند و سپس با ماده مخصوصی که من نفهمیدم چیست، شستشویم دادند. سپس بار دیگر سر تا پای بدنم را باند پیچی کردند و به سالن باز گرداندند. چیزی که باید از روی انصاف بگویم، رفتار خیلی انسانی پزشکها و پرستاران بود که بادلسوزی و جدیت خاصی وظیفه خود را انجام می دادند. پس از حمام و خواب، اولین جلسه باز جویی از من شروع شد. سه چهار نفر آمدند سراغم. یکی شان مسلح بود. مرا از سالن بیرون و به اتاق بازجویی بردند. دور تا دور اتاقی که مرا داخل آن بردند، شیشه بود. اتاق، فقط در ورودی داشت و هیچ پنجره ای در آن نداشت. مرا روی تختی خواباندند و باز جویی را شروع کردند.
اولین سوالی که از من کردند، این بود که شغلم چیست.
گفتم: من بومی هستم و برای ماهیگیری به دریا آمده بودم؛ اما عده ناشناسی آمدند و به زور ما را مجبور کردند که آنها را ببریم.
فردی که فارسی صحبت می کرد و مسئول بازجویی بود، گفت: نه، ما می دانیم که شما نظامی و پاسدار هستید. حتی می دانیم از میان شما چه کسی پاسدار و چه کسی سرباز است.
من از ترس اینکه اگر بدانند پاسدار هستم، ممکن است رفتار خشنی با من در پیش گیرند یا اعدامم کنند، به شدت حرفشان را انکار کردم و گفتم: من پاسدار نیستم و بومی بوشهرهستم.
باز جو پرسید: رفتار شما پاسداران با ارتش چطور است؟ آیا بین شما وحدتی وجود دارد؟
من بار دیگر تکرار کردم: من نظامی نیستم. مرا در دریا به زور به این کار وادار کردند. اما باز جو قبول نکرد و باز پرسید: پادگان های نظامی موجود در بوشهر کجاست؟ پادگان ارتش کجا قرار دارد؟ اسم فرمانده سپاه بوشهر چیست؟
در این بازجویی، درباره ی کارهایی که سپاه در نیرو گاه اتمی بوشهر مشغول آن بود، بسیار حساس بودند و مرتب مرا زیر فشار قرار می دادند تا اطلاعاتی در باره ی این کارها و اقدامات به آنها بدهم. بار دیگر، من منکر نظامی و پاسدار بودن خود شدم. این بار که بازجو مرا دید، ناراحت شد و با عصبانیت سیلی ای به صورتم زد. سیلی اش البته تند و محکم نبود. بازجو گفت: ما می خواهیم سوالاتی را که از تو می پرسیم، فورا و درست پاسخ بدهی.
من هم گفتم: من نظامی نیستم و بومی بوشهر هستم.
-
نه، تو نظامی هستی و می دانیم که پاسدار هستی. بگو رفتارتان با ارتش چطور است؟
برای آنکه از شرشان نجات پیدا کنم، گفتم: من نمی دانم. من چون در دریا صید می کنم، می بینم که شناورهای ارتش و سپاه با همدیگر می آیند گشت. از روی آرمشان می شناسم که کدام ارتشی و کدام سپاهی هستند. کنار هم می ایستند و صحبت می کنند. متوجه شدم که همه جریان بازجویی را فیلمبرداری می کنند. بعد از بازجویی مرا به جای اولم باز گرداندند؛ چون می دانستم ممکن است مرا دوباره برای باز جویی ببرند، این بود که پاسخ های دروغی که گفته بودم، در ذهنم مرور کردم تا در جلسه دیگر هم همان حرفها را بزنم.
در جلسه دوم، بار دیگر درباره سپاه و ارتش پرسیدند. گفتم: آنها با هم به دریا می آیند و با هم مانور می دهند. پرسیدند: شما از کجا می دانید که با هم مانور می دهند؟
جواب دادم: معلوم است؛ از روی تبلیغاتی که در رادیو و تلویزیون می کنند. ما کنار ساحلیم؛ می دانیم چه شناورهایی ارتشی و چه شناورهایی سپاهی هستند.
باز جو عصبانی شد و گفت: دروغ می گویی. آن چیزی که من می پرسم، جواب بده. بازجو بلند شد و دست گذاشت روی سوختگی بدنم و به شدت فشار داد. سوزش و درد وحشتناکی داشت. از شدت درد فریاد زدم. دوباره گفت: تو باید راست بگویی و به سوالات من پاسخ درست بدهی.
-
والله من نمی دانم.
-
فرمانده قرار گاه کیست؟
دیدم اگر بگویم نمی دانم، فایده ندارد. این است که دو نفر از اهالی محله مان را برای رد گم کردن گفتم: با کمال تعجب گفت: دروغ نگو. ما می دانیم کی هستند.
-
اگر می دانید، پس چرا به من فشار می آورید؟
باز جو آهسته یک در گوشی به من زد و زخم بدنم را فشار داد و گفت: می خواهیم از زبان تو بشنویم.
-
نمی دانم .
چون دیدند فایده ندارد، سیلی دیگری به من زدند و مرا به اتاق اولی باز گرداندند. چون بر اثر فشار بازجو، زخمم دهان باز کرده بود، تیم پزشکی آمد و پانسمانم را عوض کردند و به مداوای من پرداختند. دو سه روز گذشت. زور چهارم بود که آمدند نزد من و گفتند: ما یک سوال از تو می کنیم. کسی که با من حرف می زد، ایرانی بود. این را از رنگ پوست و لهجه اش فهمیدم. به من گفت: من ایرانی هستم و در تهران در ارتش خدمت کرده ام. در پایگاه هوایی هم بوده ام. چند سالی است که آمده ام خارج از کشور.
خیلی مودب و با احساس گفت: پدر جان، چند سوال از تو می کنم. اگر بتوانی جواب بدهی، خیلی خوب است؛ اگر نتوانی جواب بدهی، بعدا ممکن است جور دیگری با هم صحبت کنیم. کاری به نیروهای نظامی ندارم. الان در اتاق تنها هستیم. می خواهم مثل پدر و پسر با هم صحبت کنیم. بلافاصله دستش را خواندم و فهمیدم می خواهد از راه احساس، اطمینان مرا به خود جلب کند و از من حرف بکشد. من هم سرش کلک زدم. گفتم: من هم در خدمتم. هر سوالی داری بکن؛ تا آنجا که بتوانم، پاسخ می دهم.
همان سوالهایی را که آمریکایی ها کرده بودند، او نیز از من کرد و من هم همان جواب ها را تحویلش دادم. خیلی سماجت کرد، اما نتوانست حرفی از من بکشد. یادم نیست که از من چه سوالی کرد که من گفتم: خدا شاهد است نمی دانم.
یکدفعه مثل کسی که به او حالت جنون دست داده باشد، سیلی خیلی محکمی به صورتم نواخت. با بغض گفتم: اگر پدری از پسرش اینطوری سوال می کند و با او حرف می زند، من نیستم.
با عصبانیت گفت: نه پدری وجود دارد و نه پسری. اگر به سوالات جواب ندهی، بد می بینی.
-
چیزی که نمی دانم، چطوری جواب بدهم؟
دو ساعت از من بازجویی کردند. در سوالاتشان تاکید زیادی در مورد رابطه ارتش و سپاه، محل مانورها، محل پادگانهای نظامی، تعداد قایقها و کشتی های ارتش و سپاه، محل عملیات سپاه، اسامی فرمانده های سپاه، محل انبار مهمات سپاه و ... داشتند.
یک روز در حین باز جویی آمریکایی از من پرسید: یک سوال از تو دارم.
-
بگو.
-
نادر کیست؟
از این سوال حسابی جا خوردم .البته منتظر چنین سوالی بودم، اما نه چنین صریح و آشکار. حدس زدم از طریق شنود بیسیمهای ما پی به هویت نادر برده باشند. در بیسیم غالبا من، نادر و بیژن همدیگر را با اسم کوچک صدا می زدیم و احتمالا ما را از همین طریق شناسایی کرده بودند. برای اینکه فرصت فکر کردن داشته باشم، پرسیدم:
-
چه نادری؟
-
همان نادری که با شما بود.
-
من کسی به نام نادر نمی شناسم.
-
یعنی شما چند نفری که با هم بودید، همدیگر را نمی شناختید؟
-
نه. ما چند نفر بومی همدیگر را می شناختیم، اما کسانی که در قایق بودند نمی دانستم.
-
نادر کیست؟ تو واقعا نمی دانی؟
-
نه، زمانی که ما را از محله مان بیرون آوردند، فقط به ما گفتند که باید اینجا کار انجام دهیم. اول هم به من گفتند که این عده را باید از بوشهر به جزیره فارس ببریم، اما زمانی که به جزیره رسیدم، گفتند باید بروی آنجا کاری انجام بدهی. من حتی کارشان را هم نمی دانستم. بعدا که با هلی کوپتر درگیر شدیم، هر چه داد و بیداد کردم و می خواستم بر گردم، فایده ای نداشت. این بود که مجبور بودم کنارشان بمانم.
-
یعنی تو از جریان چیزی نمی دانستی؟
-
نه! سربازی رفته ای؟
-
بله.
-
زخمی روی ابرویم بود. آن را دید و پرسید: ابرویت چرا و کجا پاره شده؟ چرا ده تا دوازده تا بخیه خورده؟ گوش ات چرا از بین رفته؟ این ترکشهای ریزی که در پایت است، مال چیست؟
-
زمانی که سربازی بودم، عراقی ها محله ی ما را بمباران کردند و من زخمی شدم. اگر حرفمان را باور نمی کنید، آدرس آنجایی را که در بوشهر بمباران شده به شما بدهم. خودتان بروید تحقیق کنید و ببینید که راست می گویم یا نه. آنجا را که بمباران کردند، من ترکش خوردم.
-
ابرویت چی؟
-
زمانی که کوچک بودم اینطوری شد.
-
گوش ات چطور؟
-
بر اثر شکستن دیوار صوتی توسط هواپیما اینطوری شده.
-
بازجو لختی صبر کرد و سپس گفت: اگر سربازی کرده ای، بگو موشکی که به طرف هلی کوپتر شلیک شده، چی بود؟
-
تنها سلاحی که به من داده اند، کلت و کلاش و آرپی جی است. فکر کنم موشکی که به طرف مان شلیک کردند، آرپی جی بود.
-
نه، نبوده. آر پی جی چنین کاری نمی کند.
-
داخل قایق چه موشکی بود؟
-
در قایق ما فقط موشک آرپی جی بود و سلاحهای سبکی مثل کلاش و کلت. به شدت دنبال این می گشتند که چه نوع موشکی از قایق به طرف هلی کوپتر شلیک شده بود. می دانستم که نباید به این سوال جواب بدهم، زیرا بلافاصله از من می پرسیدند که این نوع موشکها را از کجا آورده ایم؛ که البته نباید می دانستند. چون دیدند جواب درستی نمی دهم، گفتند: مرکز حرکت قایق های شما از کجا بود؟
گفتم: در دریا بودم که آمدند چشمانم را بستند و آوردندم. نمی دانم از کجا حرکت کرده اند.
سخت عصبانی شده و دو کشیده محکم به صورتم زد که خیلی هم درد گرفت؛ و بعد گفت:
پس نمی دانی نادر کیست؟
-
نه.
-
فرمانده قایق کی بود؟
-
فرمانده نداشتیم. هر کس که پشت سکان قایق می نشست، فرمانده بود. من چون بومی بودم و سکاندار بودم، مرا فرمانده می خواندند.
-
تو داری دروغ می گویی. داری پنهان می کنی.
-
دروغگو خودتی!
حوصله ام سر رفت و تندی گفتم: واقعا اگر می بینید دارم دروغ می گویم، مرا بکشید و راحتم کنید. وقتی سماجت مرا دید، با لحن مهربانی گفت: خب، امروز گذشت. امشب بنشین فکرت را بکن. فردا ما می آییم تا نادر را به ما معرفی کنی.
تاکید زیادی روی نادر داشتند و می خواستند بدانند که او کیست. مرا پس از بازجویی بردند به اتاق خودم. در آنجا باندهایم را باز کردند و عریان روی تخت خواباندند. بالای سرم چند ظرف استیل بود که داخل آنها آبمیوه بود. تا آن روز صورت خود را نگاه نکرده بودم. بلند شدم تا خودم را در استیل تماشا کنم. کنجکاو شده بودم تا ببینم پس از سوختگی، چهره ام چطور شده است. تا این کار را کردم، یکی از دکترها با عصبانیت آمد و شروع کرد به انگلیسی صحبت کردن. نفهمیدم چه گفت. مترجم آمد و گفت: تو اجازه نداری صورت خود را نگاه کنی. همان پزشک دستور داد که ظرف استیل را بپوشانند. در مدت اسارت نمی دانستم که کی شب است و کی روز. به همین دلیل برای خواندن نماز مشکل داشتم. دو سه روز اول مطلقا نمی دانستم که کی روز است و کی شب. برخی از پرستاران آمدند نزدم و گفتند: اگر چیزی لازم داری بگو تا برایت بیاورم.
آنها این حرف را می زدند که در من چنین القا کنند که اکنون در روی خشکی یا کنار ساحل قرار داریم و آنها می روند و هر چه می خواهم، می خرند و می آورند، اما حالت موج دریا برای من که مدتها روی دریا کار کرده بودم، مشخص می کرد که در دریا هستیم.
روزی داشتم نماز صبح می خواندم. رکوع و سجده ای که در کار نبود. همین طور که روی تخت خوابیده بودم، نماز می خواندم. در این وقت، یکی از نظامیان وارد شد و دو باند بزرگ استریو کنار دو گوشم قرار داد و گفت: امروز می خواهم با تو حال کنم!
-
چطوری؟
-
هر نواری که دوست داری بگو تا برایت بگذارم.
مرا که در فکر دید، گفت: فکر کجایی؟ حتما شما را می فرستند بروید ایران.
-
کجا هستیم ؟
-
الان در ساحل هستیم؛ ساحل یکی از کشورها. داریم شما را مداوا می کنیم تا بروید ایران.
سپس گفت: چه نواری را دوست داری؟ ایرانی یا خارجی؟
-
خیلی ممنون. اعصاب من خراب است و نمی توانم نوار گوش کنم.
-
نه، من باید حتما برایت نوار بگذارم.
-
نظامی بود و لباس دکتری به تن داشت. گفت: حالا بگو.
ناچار گفتم: هر چه دوست داری بگذار.
نوار خارجی گذاشت. صدای دو باند را که دو طرف گوشم بود، تا آخرین درجه بلند کرد و گفت: تا تو گوش می کنی، من بروم و بیایم.
رفت و در اتاق را هم بست. دستانم طوری بود که به هیچ وجه نمی توانستم آنها را حرکت دهم. داشتم از صدای خراشنده باند، دیوانه می شدم. شروع کردم به فریاد کشیدن. چنان فریاد زدم که صدایم از باند استریو بلند تر شد. دو نفر آمدند و نوار را خاموش کردند، اما همان نظامی گفت: خاموش نکنید! دوست من دوست دارد گوش کند.
دکتر های دیگر، او را از این کار منع کردند. رفتار آنها در مجموع خوب بود. یادم می آید که کمرم بر اثر سوختگی می خارید. آنها می آمدند با دستکش کمرم را می خاراندند یا پمادهای بسیار خوب به بدنم می زدند. از روز ششم و هفتم بازجویی شدید تر شد. دو نفر می آمدند و دو دستم را می گرفتند، روی زمین می کشیدند و می بردند و به اتاق بازجویی می بردند. در آنجا با خشونت به من می گفتند: تو باید به سوالات ما پاسخ بدهی.
روی کلمه باید تاکید داشتند.
-
ناو گروه کجاست و چه کاری در آن انجام می دهید؟
-
من نمی دانم.
-
ما میدانیم که ناو گروه شما در نیروگاه اتمی است. راست بگو.
-
والله راست می گویم؛ نمی دانم.
-
مین چی؟ مینها را کجا مونتاژ می کنید؟
-
من نمی دانم. مونتاژ یعنی چه؟
-
مونتاژ یعنی جمع و جور کردن.
-
نمی دانم.
-
بار دیگر مرا با خشم سر جایم باز گرداندند.
-
از سرنوشت آن سه نفر دوستم هیچ اطلاعی نداشتم. حدود هفت یا هشت روز بود که از آنان بی اطلاع بودم. به یکی از پزشکان گفتم می خواهم بروم نزد دوستانم، اما دکترها گفتند: ما چنین اجازه ای نداریم. تو تحت معالجه ای. بعدا پیش دوستانت خواهی رفت.
یکی دو روز بعد از این جریان، یک روز یکی از مقام های برجسته ناو که فکر می کنم درجه اش سرهنگ دومی بود، وارد اتاقم شد. حین ورود شروع کرد به انگلیسی صحبت کردن. مترجمی که همراهش بود، گفت: به شما اینجا خوش می گذرد؟
-
بله!
-
چیزی احتیاج نداری؟
-
نه!
-
اگر کاری داری می توانی بگویی.
-
با استیل کار دارم.
-
من بلافاصله می آیم و با شما صحبت می کنم.
-
نه، کاری ندارم.
این را که گفتم، چیزی نگفت و از اتاق خارج شد. همان روز مرا نزد دوستانم بردند. وقتی پیش آنان رسیدم، دیدم هر سه روی تخت خوابیده اند. از دیگران هیچ خبری نبود. مرا روی تخت خواباندند. بلافاصله با صدای بلند شروع کردم با حشمت الله رسولی صحبت کردن. فکر کردم همان آزادی نسبی که در چند روز با دکتر ها و پرستارها داشتم، با دوستان هم دارم. گفت: ساکت باش و چیزی نگو!
-
مگر چیست؟
-
نمی توانیم با هم صحبت کنیم .
یک نفر که با سلاح روی صندلی نشسته بود، آمد و گفت: شما اجازه صحبت کردن با هم را ندارید. فقط راحت باشید و استراحت کنید!
-
باشد.
در این وقت بازجو وارد اتاق ما چهار نفر شد و از من پرسید: نادر کدامشان است؟
-
نمی دانم. این هم که می گویم حشمت است. شهرستانی است و در حد اسم و فامیل با او آشنا هستم.
-
اینها را نمی شناسی؟
-
نه!
-
نادر کدامشان است؟
-
نمی دانم .
-
ظاهرا خودت فرمانده قایق بوده ای.
-
قبلا هم گفته ام که هر کس پشت سکان می نشسته، فرمانده تلقی می شد.
البته بعدها و در ایران شنیدم که آقای کریمی در بازجوییهایشان مرا به عنوان فرمانده قایق معرفی کرده بود.
حدود یک روز هم با دوستانم بودم. در طول یک روز خاطره خاصی ندارم؛ جز اینکه آمدند و برای ما فیلم ویدویی گذاشتند. فیلم خیلی مستهجنی بود. اول فیلم چیز خاصی نداشت. ما چهار نفر شروع کردیم به نگاه کردن. اما فیلم 180 درجه چرخید و ناجور شد. سرم را بر گرداندم و نگاه نکردم. متوجه شدم که دوربین فیلمبرداری گذاشته اند و از ما فیلم می گیرند. البته قبلا همه جلسات بازجویی را هم فیلمبرداری می کردند، اما اینجا برایم تازگی داشت. با نگاه به دوستان دیگر، هشدار دادم که دارند از ما فیلمبرداری می کنند و مواظب باشند سوژه تبلیغاتی نشوند.
وقتی دیدند که صورتم را برگردانده ام و فیلم را نگاه نمی کنم، آمدند و با فشار و زور سرم را به طرف تلویزیون بر گرداندند. دو یا سه بار این صحنه اجباری تکرار شد. چنان فشاری بر من وارد کردند که زیر چشمانم شروع کرد به خونریزی. سوختگی ام زیاد بود و پوستم با کمترین فشاری پاره می شد و خون می آمد. با این وجود به زور می گفتند: تو باید نگاه کنی!
-
حرفی ندارم؛ نگاه می کنم، اما چرا فیلمبرداری می کنید؟ این چه کاری است که انجام می دهید؟
-
کاری به شما ندارد. دارند فیلمبرداری می کنند.
هر چه نگاه کردند، من نگاه نکردم. صورت بچه ها را هم با فشار به طرف تلویزیون بر می گرداندند تا نگاه کنند، اما چون دیدند کسی نگاه نمی کند، ویدئو را با خشم خاموش کردند و بردند.
بار دیگر مرا برای بازجویی بردند. آمدند و آمپول مخصوصی به گردنم زدند. سرم شروع کرد به گیج رفتن. در این حال، همان سوالات روز قبل را پرسیدند. مرتب می پرسیدند نادر کیست؟
من چنان به خود تلقین کرده بودم که نادر را نمی شناسم که اگر بیهوش هم می شدم، در بیهوشی هم همین جواب را می دادم. با اطمینان می توانم ادعا کنم که از من نتوانستند در بیاورند که نادر کیست. دو یا سه روز نزد بچه ها بودم. روزی سه چهار نفر آمدند و گفتند که از طرف صلیب سرخ آمده ایم و نشانی دقیقمان را می خواستند.
می خواهیم شما را به ایران بفرستیم.
اول باور نمی کردیم و می گفتیم: حتما شما می خواهید ما را تحویل عراق بدهید، ولی آنها برای اطمینان ما کارت شناسایی نشانمان دادند.
نگاه کردم دیدم یکی شان نروژی است. کنار آنها چند تن نظامی آمریکایی با اسلحه ایستاده بودند. غیر ممکن بود که در طول این چند روز لحظه ای ما را بدون محافظ و نگهبان رها کنند.
صلیب سرخی ها پرسیدند: در این مدت به شما هم رسیدگی کردند؟
به آمریکایی های مسلح نگاه کردم. دیدم نمی شود واقعیت را گفت. اگر جواب منفی می دادم، پس ار رفتن صلیب سرخی ها، باز کشیده بود و زخم سوختگی ها را فشار دادن! ضمنا هنوز هم باور نکرده بودم که از صلیب سرخ باشند. این بود که گفتم: رسیدگی خوب بوده و دکترها خوب به من رسیدند.
-
پس به شما بد نگذشته؟
کمی مکث کردم و گفتم: نه! امیدوار بودم با مکثم درد دلم را متوجه شوند.
-
ما فردا شما را به ایران اعزام می کنیم.
من گفتم: اگر می شود، امروز این کار را بکنید.
-
نه، باید فردا صورت بگیرد.
پس از آنکه صلیب سرخی ها رفتند، دکتر ها آمدند و مفصلا به ما رسیدگی کردند. تا آن وقت چنان رسیدگی و مداوایی نکرده بودند. نوشیدنی و غذای مفصلی هم به ما دادند. نمی دانستیم جریان چیست و چرا چنین می کنند، اما به همه کارهایشان شک داشتم. ما را با چشمان باز به سالن خیلی بزرگی انتقال دادند. سالن پر بود از آدمهایی با لباس نظامی و لباس شخصی. کلی خبرنگار و فیلمبردار هم جمع شده بودند. معلوم بود آنها را از کشورهای مختلف به آنجا آورده بودند. خبر نگاران پرسیدند: شما می دانید الان کجا هستید؟
-
نه!
-
به چه دلیل از کشور خودتان آمده اید و با کشتی ها و هلی کوپترهای آمریکا در گیر شده اید؟
-
نمی دانم؛ اما هر کشوری با کشور دیگری جنگ داشته باشد، این کارها را انجام می دهد.
-
شما می دانید با سه قایق کوچک نمی توانید با ناوهای بزرگ آمریکا بجنگید؟
-
اگر به قدر یک قطره آب هم بتوانیم در برابر قدرت بزرگی مثل آمریکا کار کنیم، کلی کار کرده ایم. آنطور که مسئولان ایران می گویند، اگر جنگی در خلیج فارس با آمریکا در بگیرد، ایران در قبال هر ناو جنگی آمریکا، پانصد قایق اعزام می کند.
-
شما نظامی هستید؟
-
نه!
-
پس از کجا چنین مسائلی را در این مورد می دانید؟
-
این مسائل را دولت ایران در رادیو و تلویزیون مطرح می کند. هر کسی هم امروزه در ایران دست کم یک رادیو یا تلویزیون دارد.
جلوی فیلمبردارها خیلی با احترام با ما بر خورد کردند، اما تا آنها رفتند، بلافاصله چشمان ما چهار نفر را بستند، سرمان را داخل کیسه ای کردند و سوار بر هلی کوپتر، ما را از روی ناو به جای نامعلومی انتقال دادند. به ساحل جایی رسیدیم. کیسه را از سرمان برداشتند، اما چشمانمان را همچنان بسته نگه داشتند. زیر چشم من کمی باز بود. داخل ناو، هواپیماهایی را دیدم که مثل آسانسور بالا و پایین می رفتند. به ساحل که رسیدیم، سر تا سر ساحل بیابان بود و درختی در آن نواحی وجود نداشت. این همه را زیر چشم دیدم. بعد ها فهمیدم که آنجا ساحل بحرین بوده است. ما را از ساحل بحرین سوار یک هواپیما کردند و گفتند: شما را داریم به کشور دیگری منتقل می کنیم تا از آنجا به ایران بروید.
ما چهار نفر را کنار هم سوار هواپیما کردند. داخل هواپیما هر قدر چشم چشم کردم تا نادر، بیژن، نصرت الله، توسلی یا محمد یا را ببینم، هیچ کدام را ندیدم. کلی عکاس و خبرنگار هم حاضر بودند که از هر رفتار و اقدام ما عکس یا فیلمبرداری می کردند. دو نفر خانم در حالی که آبمیوه به دست داشتند، به طرف ما آمدند و با مهربانی صورت یا گردن ما را گرفتند و آبمیوه به ما تعارف کردند. عکاسها و فیلمبردارها هم پشت سر هم از این صحنه عکس و فیلم می گرفتند. دیدم صحنه تبلیغاتی مناسبی پیدا کرده اند؛ این بود که آن دو زن را با خشونت از خود دور کردم. مترجم آمد و گفت: چرا این کار را می کنید؟ بگذارید کارشان را انجام دهند.
-
این چه معنی دارد که از آبمیوه خوردن ما فیلمبرداری کنند؟
-
نه ،شما اجازه ندارید این کار را بکنید.
سپس کلتی را در آورد و گذاشت روی کله من و گفت: دارم ناراحت می شوم. کاری نکنید که در این لحظه آخر برایتان بد شود. وقتی دیدم زور است، گفتم: هر کاری دلتان می خواهد بکنید.
بلافاصله آن دو زن مهربان آمدند و باعشوه و مهربانی شروع کردند به ما آبمیوه دادن. خبرنگارها هم کار خودشان را می کردند. در دلم آرزو می کردم ای کاش وقتی کلت را روی سرم گذاشته بودند، عکس یا فیلم می گرفتند. ظاهرا آنها بیش از آنکه خبرنگار باشند، مامور بودند.
پس از مدتی پرواز در فرود گاه کشور عمان فرود آمدیم. تا لحظه ای که در باز نشده بود، هنوز باور نمی کردم که ما را تحویل کشورمان بدهند. یکی گفت: اینجا عمان است.
من گفتم: چرا تحویلمان نمی دهید؟
-
باید ایرانی ها بیایند تحویل بگیرند. بعد با بی حوصلگی گفت: تو خیلی سوال می کنی.
بعدها فهمیدم که آمریکایی ها به مقامهای عمان گفته بودند که اسیران را ما خودمان مستقیما باید تحویل ایران بدهیم، اما ایرانیان مخالفت کرده بودند. از طرف ایران، فرمانده منطقه دوم دریایی سپاه و جمعی از مسئولان بلند پایه سپاه آمده بودند. درگیری بین آمریکایی ها،ایرانیها و عمانی ها مدتی طول کشید. این درگیری کوچک برای من و دوستانم سالها گذشت. در این موقع، نیروهای عمانی آمدند و هواپیما را محاصره کردند. همگی مسلح بودند. سرانجام آمریکایی ها در نقشه خود نا کام ماندند و مجبور شدند ما را تحویل مقامهای عمانی بدهند.
ما را از هواپیما داخل سالنی بردند. در آنجا قلبم آرام گرفت و اطمینان پیدا کردم که از شر آمریکایی ها خلاص شده ام. در سالن فرود گاه با صحنه عجیب و جالبی رو برو شدم. عمانی ها ما را در حالی دیدند مثل اینکه تا آن روز یک ایرانی رزمنده و مبارز با آمریکا را ندیده اند. محبت فوق العاده ای به ما کردند. به اصطلاح قربان صدقه مان می رفتند. شاید باور نکنید، اما یکی از دکتر های عمانی خم شد و پای مرا بوسید. گریه می کرد و می گفت: من وقتی شما را می بینم، روحیه می گیرم. من اولین بار است که یک ایرانی مبارز را می بینم.
حسابی شرمنده شده بودم و تعجب می کردم که چرا آنها اینطور با مهر و محبت با من رفتار می کنند. همان پزشک گفت: مسئولان شما منتظرتان هستند.
-
باور نمی کنیم.
-
نه،این حرفها را نزیند. همین الان خودتان می بینید. شما فقط چند دقیقه در قرنطینه می روید و مداوایی روی شما انجام می شود و سپس تحویل ایرانیان داده می شوید.
در طول ده روز که در ناو آمریکایی ها بودیم، به جز آبمیوه و گاهی کیک چیز دیگری به ما ندادند، اما عمانی ها غذای مفصلی آوردند و گفتند: بخورید؛ باید تقویت شوید.
دستانم را نمی توانسم بلند کنم. عمانی ها مثل گنجشکی که به جوجه هایش غذا می دهند، با مهربانی و شفقت غذا را در دهان ما می گذاشتند و با مهربانی نگاهمان می کردند. بعد از غذا هم سوختگی مرا مداوا کردند. یعنی بعد از آنکه مواد مخصوصی به بدن من کشیدند، با وسیله ای مثل ابر دو دستم را پوشاندند؛ پاهایم را نیز همین طور. بعد گفتند: حالا شما را می خواهیم تحویل ایرانیان بدهیم. مرا سوار آمبولانس بسیار مجهزی کردند. داخل آمبولانس نیز دکتری بالای سرم بود و از من مراقبت می کرد. وقتی فهمیدم که دیگر مرا تحویل ایران خواهند داد، حالت خاصی به من دست داد و موهای بدنم از خوشحالی و شادی سیخ شد. از زمانی که در ناو بودم تا زمانی که مرا تحویل عمان دادند، سرمی به گردنم وصل بود. زمانی که آمبولانس، کنار هواپیمای ایران ایستاد، فتح الله محمدی را دیدم. حالت کسی را داشتم که پس از سالها گمشده اش را می یابد. از شوق همه گریه می کردیم. دانه های درشت اشک از چشمانم جاری بود و دچار حالتی شده بودم که فقط دلم می خواست های های گریه کنم. دوستان اسیر دیگر هم همین حال را داشتند. پرسنل داخل هواپیما و خدمه نیز فقط می گریستند. در آن لحظه، گریه حرف اول را می زد. محمدی آمد، اما سرگردان بود. دنبال گمشده ای می گشت که او را نمی یافت. چهار آمبولانس ما چهار نفر را آورده بودند. محمدی از من پرسید:
-
نادر کجاست؟
-
نمی دانم.
سه آمبولانس دیگر را هم گشت و چون کاملا ناامید شد، مثل پدر فرزندمرده ای بلند بلند شروع کرد به زاری و گریه کردن. نمی دانم با خودش بود یا با من که می گفت: نادر کجاست؟ بیژن کجاست؟ نصر الله کجاست؟ خبری نداری؟
این را می گفت و زار زار می گریست. تا آن موقع، نه دوستانم و نه مقامهای ایرانی می دانستند کی زنده است و کی مرده. در این هنگام پرونده ای را به دست حاج فتح الله دادند و ما چهار نفررا بردند داخل هواپیما و خواباندند. من پرسیدم: شما نمی دانید نادر کجاست؟
-
دو نفر از بچه ها با من هستند .
-
آنقدر خوشحال شدم که بی اختیار از جایم بلند شدم و نشستم. سرم از گردنم باز شد. با هیجان گفتم کجا؟ کجایند؟ شما نمی دانید؟
-
نه، چه چیزی را؟
-
جسدهای نادر و بیژن همراه ماست!
دنیا دور سرم چرخید. تازه آن موقع بود که خبر شهادت دوستانم، خصوصا بیژن و نادر را شنیدم. احوال متناقضی در وجودم موج می زد. شادمان بودم که به طرف ایران می روم و اندوهگین بودم که بهترین دوستانم را از دست داده ام. در هواپیما و بر فراز خاک کشورم با خود فکر می کردم که آن همه حادثه را در خواب دیده ام یا در بیداری!

 

منبع : سایت ساجد

 

اشعار دفاع مقدس شاعران استان بوشهر (۱)

... پریشان هیچکس

 

دیگر به عشق تازه نشد جان هیچکس

بالى نزد کبوتر ایمان هیچکس

گفتیم بذل عشق شود جان ولى نشد

حتى فداى عشق نشد نان هیجکس

چندان شدیم سست که انکار از نخست

محکم نبود رشته ى پیمان هیچکس

از لطف ابرهاى کریمى که داشتیم !

باران ندید چشم . زمستان هیچکس

از سینه ها بپرس : پریشان کیستید؟

آواز مى دهند: پریشان هیجکس

اى دل بیا از این همه زردى سفرکنیم

دیگر مباش مرغ غزلخوان هیچکس

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  رضا معتمد

 

همسفرها

 

چندان فرو بردیم سر در زیر پرها

تا پر زدیم از یادتان اى همسفرها

جا داشت اى آسوده خاطرها بپرسید

یکبار هم از حال ما خونین جگرها

لب تشنگانى مانده در بهت کویریم

یا آهوانى خسته درکوه وکمرها

اینجاست پیرامونمان صف هاى آتش

آنجاست پیشاپیشمان سیل خطرها

دلهایمان خالى است از شوق سرودن

ما را تهى کردند از آن شور و شرها

اى کاش دل را باز  دریابد دعایى

از سینه عطر عشق برخیزد سحرها

با خویش میگویم اگر مى شد... چه مى شد

امروز بسیارند اما این "اگر"ها

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  رضا معتمد

 

 

حدیث بوتراب 

(تقدیم به شهید روحانی , حاج شیخ ابوتراب عاشوری)

 

برآور از درون خود شگون آفتاب را

ستاره شو که بشکنى غرور ماهتاب را

سحر دوباره تازه کن ز مشرق سبوى خود

ز روى خود فسانه کن کهولت شراب را

کشان کشان دل مرا ببر به کربلاى خود

برآور از وجود من شهامت شهاب را

جبین آسمانى ستاره از تو مشتعل

بهم بزن ستاره وش سکون فصل خواب را

هجوم کن جو بارقه زوادى شراره ها

حریق تشنه اى فکن حسادت حباب را

گوزن خسته مى شود از این شتاب خسته پا

شراره اى نثارکن ز خشم خود شتاب کن

ز عرش بی کرانه ى حضورکهکشانیت

بخوان بگوش خاکیان حدیث بوتراب را.

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  سید محمود هاشمی فرد

 

ققنوس راز

 

سربازم و بنیان کن بیدادگر، من

آواز سرخ  آهنگ در خون سحر، من

نبض امیدم , پاسدار مژده  دادن

غوغاى روح شعله ى فریادگر، من

آتشفشان خشم دل , آشوب نورم

در جنگ دشمن سرفراز شعله ور، من

روح شعورم در شعار سبز هستى

راز دمیدن در رگان باغ و بر، من

پرواز سرخ نور در عرش شرافت

سر تا به پای  پروانه ى گل بال و پر. من

چون آذرخشى در خس وخاشاک وحشى

در خرمن طغیانگرى خشم و شرر، من

با سوز دل مى خوانم اکنون شعر رفتن

تا مرقد مولاى خونین جسم وسر، من

با بال هاى آتشین ققنوس رازم

برکوهسارخاک تا قاف دگر، من

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  سید محمود هاشمی فرد

 

سردار شهید غلامرضا شجاعی

سردار شهید غلامرضا شجاعی


 

در ساعت 12 شب دی ماه زمستان 1342 در روستای آبطویل متولد شد . اولین مدرسه ای که غلامرضا در آن تحصیل را شروع کرد , مدرسه "فروغی" در محله باغ زهرا بوشهر بود . بعد از اتمام دوره ابتدایی , دوره راهنمایی را تا کلاس دوم راهنمایی در مدرسه مستوفی "مستوفی" در محله هلالی بوشهر سپری کرد و کلاس سوم راهنمایی را در مدرسه "حکیم نظامی" باغ زهرا طی نمود و در همان سال سوم به جبه اعزام شد . در اوایل سال 1361 یکسال به عنوان بسیجی به جبهه اعزام شد و حدود سه الی چهار مرتبه پی در پی در جبهه های غرب بود , بعد از حدود یکسال از جبهه بازگشت و به استخدام سپاه درآمد . دوره آموزشی سپاه در کازرون را گذراند و بعد از آن به عنوان پاسدار وارد جهه غرب شد . حدود یک ماه در اطراف پاسگاه حاج عمران , حملات شدیدی به آنها میشد که ایشان در طی این مدت به عنوان فرمانده گردان رشادتها از خود نشان داد و سرانجام در همین منطقه به درجه رفیع شهادت رسید نائل آمد.

مادر شهید غلامرضا شجاعی : روزی که میخواست از خانه به جبهه برود , خواستم پشت سرش آب بریزم که در همان هنگام آب ریختن , هم آب هم ظرف با هم به زمین پرت شد .
برادر شهید غلامرضا شجاعی : غلامرضا به فوتبال علاقه زیادی داشت و دروازبان تیمهای محلی بود و بعد از فوتبال به ورزش کشتی روی آورد . غلامرضا بعد از انکه به جبهه رفت , در اتمام ابعاد شگفته شد, هم از لحاظ جسمی و هم از لحاظ معنوی .
برادر شهید غلامرضا شجاعی : غلامرضا به تبعیت از پدرم فعالیت های سیاسی را دوست داشت تا جایی که در حزب جمهوری اسلامی در اویل انقلاب فعالیت چشمگیری داشت .
برادر شهید غلامرضا شجاعی : پدرم نقل میکردد که به خاطر فعالیت هایم در ارتش , فرمانده تیپ زرهی 92 اهواز به خاطر تشویق من , از من خواسته ای را جویا شد . من هم از ایشان جیپی خواستم که به منطقه غرب که غلامرضا آنجا بود سری بزنم . پدرم می گفت با خواسته ایشان موافقت شده و من اب یک جیپ به منطقه غرب رفتم و وقتی سراغ از غلامرضا گرفتم . همرزمانش پرشیدند شما کی هستید ؟ وقتی متوجه شدند که من پدر غلامرضا هستم مرا در آغوش گرفتند و بسیار احترام کردند و وقتی به دلیل این همه توجه کنجکاو شدم , از گفته همرزمانش مشخص شد که این همه احترام به خاطر رفتارهای غلامرضا بوده است . آنها میگفتند که غلامرضا ا آنکه هم سن ماست اما مانند پدری با ما برخورد میکند . صبحها بعد از نماز شبش , برای نماز صبح همه را بلند میکرد و ما بعد از نماز صبح میخوابیدیم ولی ایشان بیدار می ماندو کارهای چادر را انجام میدهند .
برادر شهید غلامرضا شجاعی : غلامرضا بسیار گشاده رو شوخ طبع بود , خیلی خاکی و شاده پوش بود.
مادر شهید غلامرضا شجاعی : بعد از مراشم ختم به خام آمد و نشانی مقداری پول که در کنج چمدانش بود را به من داد . مبلغ آن پول 14500 تومان بود که قبل از شهادتش به من گفت باید خمس آنرا بد
هم .

 

سردار شهید نادر مهدوی

سردار شهید نادر مهدوی

(فرمانده ناوگروه درناوتیپ 13 امیر المومنین <ع> سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

شهید « نادر مهدوی» (حسین بسریا) در خرداد 1342 در خانودهای مستضعف امّا متدیّن و پرهـیزکار در روستای « نوکار »، از توابع دهستان «بحیری» در شهرستان« دشتی » واقع در استان « بوشهر» دیده به جهان گشود. او ششمین فرزند خانواده بود. نامش را «حسین »گذاشتند تا پاس دارند مظلومیّت شهید کربلا را. شهید، روز به روز بزرگ و بزرگ‌تر میشد و در این رهگذر، تحت تربیت اسلامیِ والدینِ متدین و پرهـیزکارش، اخلاق عالیِ انسانی و اسلامی به تدریج در سرشتِ نورانی او، شکوفا میشد تا اینکه به سن 6 سالگی رسید و راهی مدرسه شد.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

سردار شهید نادر مهدودی(حسین بسریا) از سرداران شهید استان بوشهر

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

«حسن فقیه» برادر شهید دربارة نامگذاری ایشان می‌گوید: « اسم فامیلی پدری ما بسریا است. اسم شناسنامه‌ای اخوی ما هم نادر است؛ اما ما ایشان را حسین صدا می‌کردیم و هنوز هم در خانواده، اسمشان حسین است. حکایت این دوتا اسم هم از این قرار است که موقع تولدِ نادر، ما مدرسه می‌رفتیم. سال 1342 بود. یک معلّمی داشتیم به نام آقای «اسحاق ایرانی» .  ایشان الأن ساکن کـرج هستند. آدم بسیار خوب و اهل‌دلی بودند و محبوبیت زیادی میان مردم داشتند. هنوز هم بعد از سی‌و‌چندسال ، میان مردم از ایشان به خوبی یاد می‌شود. ایشان آدم دینداری بود، به فقرا سرکشی می‌کرد، جلسات مذهـبی برقرار می‌کرد، مردم را برای سحری و نماز صبح بیدار می‌کرد. خـلاصه خیلی خاطرش عزیز بود. من هنگامی‌که خبر تولد برادرم را به ایشان دادم، گفتند که دوست دارید یک اسمی برای برادرتان انتخاب کنم که ماندگار شود. گفتیم چرا که نه. گفتند اسمش را بگذارید «نادر». قضیه را به مادرمان گفتیم. ایشان به علت احـترام زیادی که به آقای ایرانی قائل بود، اسم شناسنامه‌ای برادرم را نادر گذاشت اما در خانه به خاطر عشقی که به آقا اباعبدالله(ع) داشت، حسین صدایش می‌زد. برادر شهید در باره تغییرنام خانوادگی شهید‌ می‌گوید: «این مربوط به سال 1365 می‌شود. ایشان خیلی دنبال این رفت که برای شهرت بسریا، یک ریشه و عقبه‌ای پیدا کند. راستش ما ربطی هم به بصرة عراق نداریم و این فامیل، به اصالتمان هم دخلی ندارد. خـلاصه وقتی دست نادر به جایی نرسید، تصمیم گرفت شهرتش را تغییر دهد. من قبلاً شهرتم را به شهرت مادری‌ام تغییر داده بودم. ایشان این قضیه را با من در میان گذاشت. گفتم مگر فامیل خودم چه اشکالی دارد. گفت منظورم فامیل شما نیست، می‌خواهم فامیلی خودم را عوض کنم. گفتم عیبی ندارد. خودش رفت، اقدام کرد و درخواست داد و به دلیل ارادت خاصی که به حضرت مهدی(عج) داشت، شهرتش را مهدوی گذاشت.»
او تحصیلات ابتدایی را در دبستان« زائرعبّاسی» آغاز کرد و با موفقیّت به پایان رساند. در سال دوم دبستان بود که به مکتب رفت و قرآنِ کریم، این کتاب هدایتگر الهی را به مدد علاقة وافر و هوشِ سرشارِ خود، در عرض مدتِ تنها بیست و پنج روز نزد آقای علی فقیه خــتم نمود. در همین سال بود که خانوادة وی از روستای نوکار، به روستای بحیری مهاجرت کردند و در آنجا ساکن شدند. شهید، پس از اتمامِ تحصیلات ابتدایی، در مدرسة راهنمایی ادب خورموج ثبت
نام کرد و علاقهمندانه به ادامة تحصیل پرداخت. در این زمان، مبارزات انقلابی ملت مسلمان ایران به اوج رسیده و شور و شعور مقدّسِ ناشی از آن، تمامِ کشور را فراگرفته و همگان را تحتتأثیر قرار داده بود. شهید مهدوی، با ذکاوت و تیزبینیِ توأم با حقیقتطلبی، ضمنِ اهتمام به تحصیل، تمامی رخدادهای نهضتِ انقلابی و فـراگـیر آحاد ملت را تیزبینانه و کنجکاوانه جویا میشد و دربارة آنها به کنکاشِ دقیق میپرداخت. مشکلاتِ اقتصادی، دوریِ راه از منزل تا مدرسه و به خصوص پرداختن به فعالیت‌های پیگیر و گستردة انقلابی، سبب شد تا شهید، در پایة دوم راهنمایی بهناچار، ترکِ تحصیل نماید.
پس از ترک تحصیل، به جهت سامان
بخشی به وضع معیشتی خود و کمک به والدینش، در مغازه ای که از ملکِ پدر و تنها بردارش فراهم ساخته بود، مشغول به کار شد و در کنار کار فعالیت‌های انقلابی خود را نیز کماکان با بصیرت و علاقمندیِ فراوان، دنبال کرد. انقلاب که پیروز شد او در تاریخ 5/9/1358 به عنوان بسیجیِ ویژه، به عضویت بسیج درآمد و از آن تاریخ تا زمان شهادت، تمام زندگی خود را مصروفِ تحقّق اهداف والای اسلام و انقلاب اسلامی نمود و لحظهای در این راه، نیاسود. با شروعِ جنگِ تحمیلی، کار را رها کرد تا عملاً هیچ مانعی در راه فعالیت‌های شبانهروزی و خستگیناپذیرش در مسیر خدمت به نهالِ نوپای انقلاب شکوهمند اسلامی، وجود نداشته باشد. از همینرو با عزمی مصمّم به خانوادهاش گفت: «با وقوع جنگ تحمیلی عراق علیه میهن اسلامیمان ایران، من دیگر حاضر به ادامة فعالیت در مغازه نیستم و به هر طریقی شده باید وارد عرصة خدمت در جبهههای جنگ شوم.» در این هنگام، او نوجوانی هفدهساله بود.
پس از آنکه اولین کاروان رزمندگان اسلام از شهرستان دشتی، آمادة اعزام به بوشهر، جهت گذراندن آموزش نظامی شد، شهید مهدوی اصرار فراوانی داشت که در این کاروان، حاضر باشد اما به دلیل کوچکی سن، از حضور او ممانعت به عمل آمد. برادر ش آقای حاج
حسن فقیه در زمرة اعضای اولین کاروان رزمندگان اسلام، اعزامی به نیروگاه اتمی بوشهر جهت گذراندن آموزش جبهه بود. شهید نادر، در طی مدتی که برادرش در بوشهر آموزش میدید، همواره به دیدنش میرفت و از این رهگذر با اشتیاق فراوان در برخی از کلاس‌های آموزشی حضور مییافت و با تمامِ وجود، به انگیزة کسب توانمندی جهت دفاع از کیان نظام اسلامی، به فراگیری فنونِ نظامی، همت میگماشت.
شهید «مهدوی»
به دلیل اشتیاقِ زیادی که به پوشیدن لباس مقدّس پاسداری داشت، در صدد استخدام در نهاد انقلابی سپاه برآمد و در مورّخة 1/2/1360 رسماً در این نهاد مقدس، استخدام گردید. در این تاریخ، او به پادگان آموزشی شهید عبدالله مسگرِ شیراز اعزام شد و آموزش اولیة پاسداری را در این پادگان، گذرانید. پس از آن، به عنوانِ اولین مأموریت، پس از کسب افتخار پاسداری، در مورّخة 21/5/1360، به تهران اعـزام شد و تا تاریخ 20/7/1360، در جهت مبارزة بیامان با گروهک‌های ملحد و منافقینِ از خدا بیخـبر، خدمات شایانی را به انجام رسانید.
پس از بازگشت از تهران و قبل از انجام عملیات طریق
القدس، که منجر به آزادسازی بستان گردید، شهید مهدوی مأموریت یافت تا برای اولین بار عازم جبهه شده، به همکاری با سپاه اهواز بپردازد. برادر شهید، آقای حاجحسن فقیه، در اینباره میگوید: «اولین باری که به جبهه اعزام شد، من تا چغادک او را مشایعت کردم و در وی چیزی جز عزم راسخ، عقیدهای تردیدناپذیر و احساسِ تکلیف در برابر خدا و دین، نیافتم.» امّا خاطرة اولین حضور در جبهه را از زبانِ خودِ شهید، بخوانیم: «پس از اعزام به جبهه، جهت انجام عملیات طریقالقدس، آماده میشدیم و در این رابطه میبایست چند روزی را در اهواز میماندیم. در یکی از این روزها سیلوی اهواز منفجر گردید. در کنار سیلو، یکی از انبارهای حاوی قطعاتِ ماشینآلات و موتورسیکلت‌های سپاه قرار داشت که کلیة این وسایل، به دلیل آتشسوزی در سیلو، در معرض خطر انهدام قرار گرفته بود. ما در این موقعیّت، با همکاری چند تن از برادرانِ سپاه، توانستیم این وسایل را از تیررس شعلههای آتش، دور نماییم. اینها همه از لطف و کرامتِ پروردگار بود.» حضور شهید در عملیات فتح بستان، بیش از یکروز به طول نینجامید زیرا یکی از صمیمیترین دوستانش به نام شهید نعمت الله تهمتن، در این عملیات به شهادت رسید و شهید مهدوی مأموریت یافت تا پیکر مطهر این شهید را به زادگاهش برگرداند.
شهید مهدوی پس از بازگشت به منزل و چند روز استراحت، به سِمَت معاون فرمانده سپاه جم منصوب شد و در مدت 2 سال حضور در این منطقه، فعالیت‌های درخشانی را به ویژه در زمینة جذب و ارشاد نیروی مردمی، جلوگیری از بروز اخلال و ناامنی در منطقه، کنترل فعالیت‌های خوانین و محدود کردن قدرت فئودال‌ها، به انجام رسانید. برخی از همکارانِ شهید، در سپاه جم، شهید بزرگوار حسین فقیه، سردار حاج علی جمشیدی و برادر حسین یوسفی بودند.
بعد از دو سال خدمت در سپاه جم، شهید مهدوی به سپاه بوشهر بازگشت و پس از مدتی خدمت در سپاهِ بوشهر، به سِمَت فرمانده عملیات سپاه خارک منصوب گردید. او تا سال 1363 در آنجا خدمت نمود و خدمات ارزنده
ای را در طی این مدت، به انجام رسانید. شهید مهدوی در سال 1361، با دختری مؤمنه از روستای بحـیری به نام خانم سکینة جوکار ازدواج کرد. مدت این زندگی مشترک، پنج سال بود و تنها حاصل آن، دخـتری است به زهرا مهـدوی که چهل روز پس از شهادتِ پرافتخار پدرش به دنیا آمد و امـروز، چشم و چراغ بازماندگان شهید است. برادر شهید دراین‌باره می‌گوید: « بچه‌های جنگ سعی می‌کردند زودتر زن بگیرند تا روح و ذهنشان سالم بماند. ایشان هم با پیگیری پدر و مادرم و مخصوصاً مادرم، ازدواج کرد. سال 1360 برایش خواستگاری کردیم، سال 1361 ازدواج کرد، چندسالی بچه‌دار نشد، سال 1366 بود که عیالش باردار شد و درست روز چهلم شهادت نادر، دخترش به دنیا آمد که طبق وصیت خودش، اسمش را گذاشتند زهـراء.» در جریان اعزام طرح «لبیک یا امام» در سال 1363، شهید مهدوی به عنوان مسؤول، همراه با رزمندگان اسلام اعزامی از جزیرة خارک، عازم دشتعباس گردید و در آنجا مسؤولیت فرماندهی گروهان را به عهده گرفت.
پس از آن، گروهان دریاییِ ناوتیپ امـیرالمؤمنین(ع) را بنیانگذاری کرد و خود، فرماندهی این گروهان را عهده
دار گردید. فعالیت‌های پیگیر و شبانهروزیِ شهید، در زمینة نظمبخشی و تربیتِ نیروهای عضو این گروهان دریاییِ تازهتأسیس، سبب شد تا ایشان بتواند گروهانی نمونه و صددرصد آماده را جهت شرکت در هرگونه عملیات، مهیّا نماید.
با شروع عملیات بدر در تاریخ 20/12/1363 با رمز یا فاطمه الزّهراء(س)، شهید مهدوی با گروهان دریاییِ تحت امر خود، فعّالانه و با رشادت تمام، در این عملیات شرکت جست و حماسه‏
های به یادماندنی را از خود به نمایش گذاشت. پس از پایان موفقیتآمـیز عملیات بدر، چندروزی به مرخّصی آمد و پس از آن، مجدداً در سپاهِ بوشهر، به ادامة خدمت پرداخت.
شهید
مهدوی که تا آن زمان، تجارب فراوانی از حضور در جبهههای نبرد حق علیه باطل به دست آورده بود، تصمیم به تشکیل ناوگروه دریایی گرفت و آن را «ذوالفقار» نام نهاد. ناوگروه دریایی ذوالفقار، وابسته به منطقة دوم نیروی دریایی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود و شهید تا زمان شهادت، فرماندهی آن را به عهده داشت. تشکیل این ناوگروه، بیتردید نقطة عطفی در کارنامة دفاعی ایران در دوران افتخارآمـیز دفاع مقدس به حساب میآید؛ چرا که با تشکیل آن، نیروی دریایی ایران، جانی تازه و ابهّت و صلابت خـیرهکنندهای یافت و پشتوانة مستحکمی نصیب ماشین جنگی ایران گردید.
مدتی قبل از شروع عملیات غرورآفرین والفجر8 که دستآورد بزرگ آن، تصرف فاو و فلج شدن نیروی دریایی دشمن بود، شهید
مهدوی با همة توان و باتلاش و مجاهدتی شبانهروزی، به آمادهسازی و انسجام ناوگروه پرداخت و سرانجام، این یگان رزمی تازه تأسیس را جهت شرکت در عملیات والفجر 8 و انجام موفّقیتآمـیز مأموریت، به سطح آمادگی صددرصد رسانید. مسؤولیت شهید مهدوی در این عملیات، تدارک نیروهای رزمی به وسیلة شناورهای ناوگـروه بود که آن را به نیکوترین وجه، انجام داد. بعد از پایان عملیات، شهید مهدوی کماکان در منطقة عملیاتی باقی ماند تا در زمیـنة حفظ و نگهداری فتوحات نیروهای اسلام، به فعالیت بپردازد. پس از آن، سپاه در مناطق عملیاتی والفجر 8، شروع به فعالیت‌های تازهای نمود که از جملة آنها میتوان به ردگـیری ناوها و ناوچههای دشمن، جلوگـیری از فعالیت نیروی دریایی عراق و نیز مینگذاری در کانال خورعبدالله اشاره نمود که شهیدمهدوی در تمام این اقدامات، حضور فعال و مؤثّری داشتند.

 

پس از آن، عملیات کربلای3 در مورّخة 11/06/1365 آغاز شد که منجر به فتح اسکله و پایانه نفتی الامیة عراق گـردید. حضور فعالانة شهید در این عملیات، بسیار مؤثّر واقع شد. شهید، پیشنهاد کرد جهت بالارفتن سریع از سکوها، پلّههای آلومینیومیِ سبک، تاشو و قابلِ حمل ساخته شود. این پیشنهاد پذیرفته و اجرایی شد و تأثیر به سزایی در کسب موفّقیت‌های سپاه در این عملیات داشت. آقای فقیه برادر بزرگوار شهید دراین‌باره می‌گوید: «یادم هست قبل از عملیات کربلای 3، حسین (نادر) آمد پیش من و قضیة عملیات را گفت و پرسید: به نظر شما که خیلی به این کشورهای عربی خلیج‌فارس سفر کرده‌اید، برای بالارفتن سریع از اسکلة «العمیه»، چه کار باید بکنیم؟ فکری کردم و گفتم یک نمونه از پله‌های سبک و تاشو هست که اگر بتوانید تهیه کنـید، برای بالارفتن از اسکله، خیلی به درد می‌خورد. آنطور که بعداً برایم تعریف کرد، پیشنهاد مرا در جلسة فرماندهان عنوان کرده بود که همه قـبول کرده و در عملیات هم به آن عمل شده بود.»
با انجام عملیات غرورآفرین والفجر 8 وکربلای 3و تقویت و تثبیت هرچه بیشتر قدرت نظامی ایران در نبردهای دریایی، عرصه بر رژیم بعث عراق و به خصوص حامیان غربی او و در رأس آنها آمریکای جهانخوار تنگ گردید و آنان را با چالشی جدّی مواجه ساخت. ماشین جنگی ایران روز و بروز کارآمدتر و پرصلابت تر به پیش می‌رفت و درماندگی و اضمحلال روزافزون دشمن، هرچه بیشتر آشکار می‌گردید. در این هنگام بود که رژیم مستکبر و جنایتکار آمریکا که تا آن هنگام، در پشت صحنة جنگ قرار داشت و غالباً عراق را به عنوان پیش‌قراول به جنگ با ایران فرستاده بود، با مشاهدة ضعف روزافزون قدرت نظامی عراق در برابر ایران، به ناچار به صورت آشکارا و علنی و آنهم در قالب سازمان آتلانتیک شمالی(ناتو) و به بهانة واهیِ حفاظت از نفتکش‌های برخی از کشورهای عربی وارد خلیج فارس گردید و در خط مقدم جنگ علیه ایران قرار گرفت. تصور این بود که با ورود آمریکا به خلیج‌فارس، نیروهای ایرانی اقتدار خود بر این پهنة آبی فوق‌العاده مهم را از دست خواهند داد و موازنة قدرت نظامی به نفع عراق تغییر خواهد کرد. اما شیرمردان سپاه اسلام و در رأس آنها سردار شهید مهدوی با رشادت‌ها و جانفشانی‌ها و تدارک دهها عملیات شجاعانه علیه ناوهای هواپیمابر و غول‌پیکر آمریکایی و با کسب پیروزی‌های متعدّد و کوبنده، باطل بودن این تصور را به اثبات رساند.
شهید مهدوی به عنوان فرماندة ناوگروه دریایی ذوالفقار، از زمان ورود آمریکایی ها به خلیج‌فارس تا زمان شهادت، لحظه‌ای از نبرد بی‌امان با این جنایتکاران نیاسود و تمام توان و استعداد خود را در این‌راه به کار بست. او طی این مدت، عملیات‌ بسیاری را علیه آمریکایی‌های متجاوز ترتیب .
در سالهای پایانی جنگ، خلیج فارس برای ایران بسیار ناامن شده بود؛ عراق خیلی راحت کشتی ها و سکوهای نفتی ایران را می زد. کویت بخشی از سرزمین و عربستان، آسمانش را در اختیار صدّام قرار داده بودند. فرماندهان عالیرتبة سپاه، جریان عبور آزاد و متکبّرانة ناوهای جنگی آمریکا و نیز سایر کشتی ها و شناورهای تحت حمایت این کشور را به عرض امام (ره) رسانده بودند. حضرت امام (رض) فرموده بود: «اگر من بودم، می زدم.» همین حرف امام، برای سردار شهید مهدوی و جانشینش سردارشهید بیژن گرد و نیز همرزمان آنها کافی بود تا خود را برای انجام یک عملیات مقابله به مثل و اثبات این موضوع که با همّت و رشادت دلیرمردان ایران اسلامی، خلیج فارس، چندان هم برای آمریکاییها و نوکرانشان امن نیست، آماده سازند.
اولین کاروان از نفتکشهای کویتی آنهم با پرچم آمریکا و اسکورت کامل نظامی توسّط ناوگان جنگی این کشور در تیرماه سال 1366 به راه افتادند. در این بین، دولت آمریکا عملیات سنگینی را در ابعاد روانی، تبلیغی، سیاسی، نظامی و اطّلاعاتی جهت انجام موفّقیت آمیز این اقدام انجام داده بود. در این کاروان، نفتکش کویتی «اَلرَّخاء» با نام مبدّل «بریجتون» حضور داشت که در بین یک ستون نظامی، به طور کامل، اسکورت می شد. این نفتکش، در فاصلة 13 مایلی غرب جزیرة فارسی، در اثر برخورد با مین های کار گذاشته شده توسّط سردار شهید مهدوی و یارانش، منفجر شد به طوریکه حفره ای به بزرگی 43 متر مربّع در بدنة آن ایجاد گردید.
اجازه دهید مطالب جالب و خواندنی دراین‌باره را از زبان خود سردار شهید مهدوی بخوانیم: «هنگامی‌که اعلام شد بناست اولین کاروان از نفت‌کش‌های کویتی، تحت حمایت ناوهای آمریکا به کویت حرکت کند، ما جهت انجام عملیات محوله، در مسیر حرکت کاروان به طرف منطقة عملیاتی حرکت کردیم. در بین راه و در یکی از محل‌های اسقرار در میان آب‌های خلیج‌فارس لنگر انداختیم. پس از مقداری استراحت، مجدداً به راه افتادیم. راه زیادی را نپیموده بودیم که دریا به شدت طوفانی شد و آنچنان امواج آن به تلاطم درآمد انجام عملیات را عملاً ناممکن می‌نمود؛ امّا با توکّل به خداوند و میزان آمادگی و رشادتی که در نیروهای خود سراغ داشتیم و با نظرخواهی از آنها و نیز با یادخدا و اطمینان و قوت قلبی که بدین‌گونه به آن دست یافتیم، عزم خود را جهت انجام این عملیات جزم نمودیم و به طرف مسیر حرکت کاروان، به راه افتادیم. سه ساعت قبل از رسیدن کاروان، ما به محلِ مورد نظر رسیدیم. پس از انجام سریع مأموریت و پایان کار، به طرف محل استقرار نیروهای خودی برگشتیم و به استراحت پرداختیم. پس از گذشت سه ساعت اعلام شد که کشتی کویتی بریجتون، به روی مین رفت. اعـلام این خبر، شادی و قوت قلب بالایی را در جمع ما به ارمغان آورد؛ همدیگر را در آغوش کشیده بودیم و یکدیگر را می‌بوسیدیم. برادران، صورت‌های خود را بر خاک گذاشته گریه می‌کردند و شکر خدا به جا می‌آوردند. چون همه احساس می‌کردیم که ما نبودیم که دشمن را فراری دادیم بلکه این خداوند بود که ملت ما را عزیز و دشمنان ما را ذلیل و امام ما را شاد نمود و جملگی باور داشتیم که: وَ ما رَمَیْتَ اِذْ رَمَیْتَ وَ لکِنَّ اللهَ رَمی»
پس از اقدام دلیرانة سردار شهید مهدوی و همرزمانش در انفجار کشتی بریجتون، به پاس قدردانی از این عزیزان، برنامة دیدار با حضرت امام(ره) تدارک دیده شد و این شیران بیشة مردانگی و ایثار و شهادت، به دیدار پیر و مراد خود نائل آمدند. در این دیدار، حضرت امام(رض) یکایک این سربازان جان برکف اسلام را مورد ملاطفت و تفقّد خود قرار می‌دهد و پیشانی سردار شهید مهدوی را می‌بوسد. شهید، خود دراین‌باره چنین می‌گوید: «پس از اطّلاع از اینکه حضرت امام(رض) از شنیدن خبر روی مین رفتنِ کشتی کویتی و شکست اولین اقدام آمریکا، متبسّم شده‌اند، چنان مسرور گردیدم که همیشه این تبسّم را موجب افتخار خود و رزمندگانِ‌ همراه، می‌دانم. برای ما رزمندگانِ خلیج فارس، همین تبسّم و شادی امام (ره) در ازای همة زحمات شبانه‌روزی کافیست و اگرتا آخر عمر، موفّق به انجام خدمتی نگردیم، باز شادیم که حداقل برای یکبار هم که شده، موجب رضایت و شادی و تبسّم امام عزیزمان گردیده‌ایم.»
آقای حاج‌حسن فقیه برادر بزرگوار شهید دربارة آخرین دیدارش با سردار شهید مهدوی می‌گوید: «برای آخرین بار، برادر شهیدم نادر در شب پنجشنبه مورّخة 16/07/1366 در منزل دنیایی خود و در جمع ما حضور داشت. در همان مجلس به صورت خیلی محرمانه‌ای به من گفت: «فلانی! فردا سفر خطرناکی را در پیش رو دارم و به احتمال زیاد، با آمریکایی ها درگیر می‌شویم. نظر شما چیست؟» من در جواب ایشان گفتم: ما مأمور خداییم؛ حیات و مماتمان به دست خداست و هرچه پیش آید، خواست اوست. فردا صبح نیز موقع خداحافظی به من گفت: «قریب به یقین، این آخرین باری‌است که همدیگر را می‌بینیم و احتمال زیادی دارد که در این درگیری شهید شوم.»
در عصر روز پنجشنبه‌ مورّخة 16/07/1366 سردار شهید نادر مهدوی همراه با تنی چند از همرزمانش نظیر سردار شهید غلامحسین توسلی، سردار شهید بیژن گرد، سردار شهید نصرالله شفیعی، سردار شهید آبسالانی، سردار شهید محمّدیها، سردار شهید مجید مبارکی و عده ای دیگر، جهت انجام گشت زنی و حفاظت از آبهای نیلگون خلیج فارس، با استفاده از دو فروند قایق تندرو توپدار به نام «بعثت» و یک فروند ناوچه به نام «طارق» به سمت جزیرة فارسی حرکت می کنند. تعدادشان نه نفر بود که قرار بود دو نفر دیگر هم به جمع آنها اضافه شود. در یک قایق، اکیپ فیلم برداری از عملیات متشکّل از کریمی، محمّدیها و حشمت الله رسولی و در قایق دیگر هم شهید آبسالان و شهید نصرالله شفیعی سوار بودند. در ناوچه طارق هم سرداران شهید مهدوی، بیژن گُرد، مجید مبارکی و غلامحسین توسّلی بودند. فرماندة عملیات نیز سردار شهید مهدوی بود. پس از مدّتی حرکت، به ساحل جزیرة فارسی می رسندو وسایل و امکانات مورد نیاز خود را از داخل لنجی که قبلاً به جزیره رسیده بود، به داخل قایق های خود منتقل می کنند. پیاده می شوند و در کنار ساحل، نماز مغرب و عشا به جا می آورند. هنوز مغرب بود و سرخی مغرب در کرانة باختری آسمان، کماکان خودنمایی می‌کرد. در این اثنا صدای انفجار مهیبی همه را متوجّه خود می سازد. رادار پایگاه فرماندهی از سوی بالگردهای آمریکایی هدف قرار گرفته و منهدم شده بود. ارتباط ناوگروه با مرکز به کلّی قطع شد و بی‌سیم در دست «نادر» جان داد. لحظاتی بعد، سردار شهید مهدوی و همرزمانش یک فروند بالگرد بزرگ کبری به نام
MS6 متعلّق به نیروهای آمریکایی را بالای سر خود می بینند. این نوع بالگردها بسیار کم صدا هستند و در صحنة گیر و دار نظامی غالباً موقعی می توان پی به وجود آنها برد که دیگر با اشراف کامل به بالای سر هدف رسیده باشند. سردار شهید مهدوی بلافاصله نیروهای تحت امر خود را جهت انجام عملیات مقابله به مثل فرا می خواند. هنوز دقایقی از انهدام رادار فرماندهی نگذشته بود که قایق حامل شهید آبسالان و شهید نصرالله شفیعی نیز هدف اصابت موشک آمریکاییها قرار می گیرد. موشک دیگری نیز از سوی دشمن به سمت اعضای ناوگروه شلیک می شود که به هدف اصابت نمی کند و به درون آب فرو می رود. بالگردها نیز با شدّت ، شروع به تیراندازی می کنند. سردار شهید مهدوی و یارانش، به شدّت در تب و تاب این می افتند که بالگرد را بزنند. پس از پانزده دقیقه درگیری شدید، کریمی در یک چرخش سریع موفّق می شود با استفاده از یک فروند موشک استینگر، یکی از این بالگردها را منفجر سازد. بالگرد، با انفجار مهیبی متلاشی و قطعاتش روی آب پراکنده می شود. شب تاریک از انفجار این بالگرد، چون روز روشن می شود و پشت دشمن به لرزه در می آید و امواج قدرت ایمانِ نیروهای اسلام، آنان را سخت به وحشت می اندازد. همگی با همة وجود صلوات می فرستند. سرداران شهید گرد و توسّلی فریاد می زنند که دومی را شلیک کن. در این اثنا قایق دیگر هم از چند طرف هدف قرار می گیرد. تعداد خفاش‌های پرندة دشمن کم نبود و هریک از سویی به سردار شهید مهدوی و همرزمانش، حمله‌ور شده بودند. بسیاری از یاران نادر همچون سردار شهید توسلی که در حیات دنیوی همدیگر را برادر خطاب می‌کردند، در برابر چشمانش پرپر می شوند. حالا دیگر تنها ناوچة طارق که سردار شهید مهدوی بر آن سوار بود، سالم مانده بود و دو قایق دیگر هدف قرار گرفته و در آتش می سوختند. نادر می توانست به سلامت از میدان بگریزد اما با رشادت و مردانگی تمام در پی گرفتن زخمی ها و پیکرهای مطهّر شهدا از آب برمی آید. لذا به اتّفاق بیژن، هم با دوشکا به طرف بالگردهای آمریکایی در هوا شلّیک می کردند و هم در پی گرفتن شهدا و زخمی ها از آب بودند. آنها با همة توان سعی می کردند که اجازه ندهند تا بالگردهای آمریکایی به طرف آنها نزدیک شوند لذا به صورت مداوم، آسمان منطقه را با دوشکا آتشباران می کردند تا فضا ناامن شود و بالگردهای آمریکایی نتوانند به آنها نزدیک شوند. اما کار سختی بود زیرا این بالگردها بسیار کم صدا بودند و موقعیت یابی آنها در آسمان بسیار مشکل بود. نادر و بیژن همچنان مردانه به مقاومت سرسختانه در مقابل آمریکایی‌های تا بن دندان مسلح ادامه می دهند. دشمن، همة شناورها و تجهیزات ناوگروه را زده بود و نادر و بیژن و چهار نفر دیگر، در حالیکه خود را با ترکش تهی می‌یابند، پس از بیست دقیقه رزم جانانه و مردانه، زنده به چنگال دشمن می‌افتند. دستگیری نادر برای دشمن بسیار بااهمیت بوده آن چنان که پس از دستگیری اعضای بازماندة ناوگروه، بلافاصله در صدد شناسایی او بر می آیند و از تک تک اسرا دربارة نادر می پرسند. دست و پای نادر به صورت مچاله، توسط دشمن بسته می‌شود ولی او کماکان روحیة خود را تسلیم دشمن نمی‌کند و همچنان مقاومت می‌نماید. هنگامی که جنازة مطهرش به خاک پاک میهن رسید، دست ها و پاهایش به صورت خیلی محکم بسته شده بود و نشان می داد که دشمن، حتّی از جسم بی جان این سردار شهید نیز می ترسید. نادر بر عرشة ناو جنگی «یو. اس. اس. چندلر» آماج شکنجه‌های وحشیانة دشمن قرار می‌گیرد و سینه‌اش با میخ های بلند آهنین سوراخ می‌شود و بدین ترتیب مظلومانه به شهادت می‌رسد.
رادیو در اخبار ساعت 8 بامداد، خبر هدف قرار گرفتن قایق‌های سپاه توسط آمریکایی‌ها را اعلام می‌کند. اما برادر شهید، از قبل خـبردار شده بود. ایشان می‌گوید: «ساعت 8 شب بود که بچه‌های سپاه برایم خبر آوردند که ناوچه‌ و قایق ها را زده‌اند. با شنیدن خبر، خیسِِ عرق شدم و همانجا دلم گواهی داد که کار برادرم تمام است.» تا مدت شش روز، اطّلاع دقیقی از سرنوشت شهید مهدوی و همرزمانش وجود نداشت. این شش‌روز برای خانوادة شهید و دوستان و همکارانش بسیار سخت گذشت. حسن فقیه برادر شهید می‌گوید: «خاله‌ای دارم که زن بسیار مؤمنه و بااخلاصی است. در دومین شب شهادت برادرم حسین (نادر)، که هنوز از سرنوشتش خبری نداشتیم، به ایشان گفتم: من به شما اعتقاد دارم و دلتان صاف است، امشب را به نیّت، بخواب شاید خوابی ببینی. در آن شب، خاله‌ام کسی را در خواب می‌بیند و از او جریان را می‌پرسد. او در جواب می‌گوید: حسینِ شما، به حسین‌بن‌علی(ع) پیوسته است.»
سردار شهیدمهدوی در همان شب نبرد با آمریکایی‌ها به شهادت رسیده بود اما شش‌روز گذشت تا در این‌باره یقین حاصل شود. بالأخره پس از گذشت شش روز، پیکرهای مطهر شهدا و اسرا از مسقط پایتخت کشور سلطان‌نشین عمان تحویل گرفته شد و از مرز هوایی وارد فرودگاه مهرآباد تهران گردید.سردار فتح الله محمّدی فرماندة وقت منطقة دوم نیروی دریایی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی نیز در هنگام تحویل اسرا و پیکرهای مطهّر شهدا در مسقط حضور پیدا کرده بود. او می‌گوید: «به ما گفتند که بیایید معراج شهدای تهران برای شناسایی شهدا. من رفتم و به محض دیدن جنازة نادر، مثل اینکه آب سردی روی آتش وجودم ریخته باشند، یک دفعه آرام شدم. آن شش‌روز بر من سخت گذشت. با دیدن جنازة برادرم، آرامش پیدا کردم و همانجا گفتم: حسین‌جان! جز این، از تو توقّع نداشتم؛ درستش همین بود؛ الحمدلله.» آنچه که از ظاهر پیکر شهید مشاهده گردید، این است که آمریکاییها سینة آن عزیز را با میخ های فولادی بلند سوراخ کرده و پس از آن یک تیر به بازو یک تیر به قلب و یک تیر به سجده‌گاهش زده و بدینگونه تحت شکنجه‌های قرون‌وسطایی شهیدش کرده بودند.
جنازة مطهر شهید با شکوه خاصی بر دوش هزاران تن از امت حزب‌الله در مقابل لانة جاسوسی آمریکا تشییع و سپس به بوشهر انتقال یافت. در آنجا نیز پیکر پاک شهید مجدداً بر دوش جمعیت انبوه مردم شهیدپرور تشییع شد و پس از آن جهت خاک‌سپاری به زادگاهش روستای بحــیری بازگشت. مردم روستا با شور و شکوهی خاص و به نحو کم‌نظیری به استقبال پیکر غرقه‌به‌خون سردار شهیدمهدوی رفتند و این پیکر گلگون‌کفن را پس از تشییع تا گلزار شهدای روستا، چون گوهری بهشتی به صدف خاک سپردند.

شهید مهدوی از کودکی، تمام وجودش با سادگی و بی‌آلایشی عجین شده بود. از تکلّف و پرداختن به امور زائد و بیهوده، شدیداً امتناع می‌کرد و از این امور، متنفّر بود. خانة بسیار ساده‌ای داشت و از امکانات زندگی، تنها به ضروریات آن اکتفا می‌کرد. هرگز راضی نمی‌شد بر سر سفره‌ای حضور یابد که از روی اسراف، چیده شده است و اگر احیاناً با چنین مواردی مواجه می‌شد، روح پاک و بی‌آلایش و خدایی‌اش، به شدّت آزرده و متأثّر می‌گردید. برادر شهید دراین‌باره نقل می‌نماید: «ماه مبارک رمضان بود. موقع سحر در منزل یکی از دوستان مهمان بودیم. موقعی‌که سرسفره حاضر شدیم، دیدیم که غذاهای متنوّع و رنگارنگی در آن چیده شده است و زرق و برق فراوانی در آن مشاهده می‌شود. برادرم نادر با مشاهدة این همه تجمّل و اسراف، شدیداً ناراحت شد و حتی گریه کرد. سپس رو به بنده کردند و گفتند: چه‌بسا رزمندگان اسلام و یا برخی انسانهای دیگر باشند که الأن، حتی نان خالی هم سر سفره ندارند، بنابراین چرا ما باید سرسفره‌ای این‌چنین پرتجمّل و با زَرق و برق، حاضر باشیم.» این رفتار شهید، انسان را به یاد نامة حضرت امـیر(ع) به عثمان‌بن حنیف انصاری می‌اندازد که در ضمن آن می‌فرماید: «وَ ما ظَنَنتُ اَنَّکَ تُجیبُ اِلی طَعامِ قَومٍ عائِلُهُم مَجفُوٍّ وَ غَنِیُّهُم مَدعُوٍّ» یعنی: گمان نمی کردم مهمانی کسانی را بپذیری که درمانده شان را به جفا از خود می رانند و ثروتمندشان را فرا می خوانند.
همسر شهید نیز دربارة سادگی شهید و بی‌اعتنایی‌اش به آرایه‌های ظاهرفریب دنیوی می‌گویند: «هیچ‌وقت ندیدم که شهیدمهدوی درخانه، دربارة دنیا و زندگی مادی، آرزو و خواسته‌ای داشته باشند، بلکه همواره خاطرنشان می‌کردند که زندگی ما آنگونه که هست، برای ما کافیست و نیازی به افزون‌طلبی نیست و ما به آنچه که خداوند عطا کرده، راضی هستیم.» بردار شهید نیز دراین‌باره می‌گویند: «کمتر از یک‌ماه یا چهل‌روز قبل از شهادت حسین(نادر)، پیش هم بودیم؛ ایشان درست مثل اینکه از یک چـیز حتمی صحبت می‌کند، گفت: فلانی! به همین زودی من شهید می‌شوم و خدا نکند که کسی از اسم من برای امور دنیایی استفاده کند. طبق این وصیت، اصلاً ما جـرأت نمی‌کنیم چـیزی از برادران بنیاد شهید بخواهــیم. این عزیزان، گاهی خودشان می‌آیند و می‌گویند فلان چـیز را قانوناً باید به خانوادة شهید بدهـیم که آنها (خانوادة شهیدمهدوی) معمولاً قبول نمی‌کنند. باید ما را ببخشند. به هرحال، ما از شهیدمهدوی حساب می‌بریم.»
شهید، بسیار مهربان و دوست‌داشتنی بود. چهره‌اش همواره بشّاش و دلپذیر بود. لبخند دلنشینش در میان خانواده، دوستان، اقوام و همکاران، زبانزد بود. در هیچ‌حال با تندی و اهانت، با کسی برخورد نمی‌کرد. جهت پیشبرد کار و هدفش، به تندی و درشت‌خویی و اهانت به دیگران، هیچ اعتقادی نداشت، بلکه آن را در مسیر کار و فعّالیت، مضرّ و مخلّ می‌دانست. در ادبیات گفتاری‌اش، حتّی در سخت‌ترین و حسّاس‌ترین شرایطِ کاری، واژه‌های تحقیرآمیز همراه با توهین و اهانت، کمترین جایگاهی نداشت و در قاموس لغتِ کلامش، این واژه‌ها بی‌معنا بود. آقای مصیب غریبی می‌گوید: «شهیدمهدوی در جبهة دشت‌عباس، فرماندة گروهانمان بود. او رفتار منحصربه فردی داشت. در عین منظّم و با صلابت بودن، هیچوقت با ما تندی نمی‌کرد و همواره با روحیه‌ای متبسّم و شادمان به طرف ما می‌آمد.»
بی‌‌تردید، از جنبه‌های شاخص اخلاق فردی و اجتماعی شهید، تواضع فوق‌العادّه‌اش بود. همه را اعم از کوچک و بزرگ، احترام می‌کرد و چه نیکو هم احـترام می‌کرد. از همة اَشکال کبر، متنفّر و بری بود؛ حـتّی از تواضعِ متکـبّرانه هم گریزان بود! و وسوسة شیطان را در این مورد، خیلی خوب تشخیص می‌داد و با عنایتِ خدا، از آن دوری می‌جست. به طور کلّی، وجود او از خود برتربینی و نخوت، پاک و بری بود و هیچگاه در هیچ‌زمینه‌ای، آلوده به این گناه بزرگ و نابخشودنی و بلایِ سترگ مادی و معنوی نگردید. با اینکه سِمَت فرماندهی داشت، هرگز تکبر را در عملکرد فرماندهیِ خود، دخیل نکرد. به عنوان مثال، در شب عملیات والفجر8 که با جدّیت به تدارک نیروها مشغول بود، درحالی‌که یک فرماندة نظامی بود و می‌توانست فقط با دستور و فرمان نظامی، کارها را به انجام برساند، اما با نهایت تواضع، در کنار سایر نیروهای تحت‌امر، شخصاً مهمات را حمل می‌کرد. برادران همرزم ایشان در عملیات والفجر8 نقل می‌کنند که شهید مهدوی در شب عملیات، آنقدر در حمل مهمّات فعالیت کرد که پشت ایشان زخم شده بود.
شهید، به مدد برخورداری از خصلت‌های پسندیده انسانی و اسلامی، شخصیتش بسیار رشدیافته بود. برآیند همة آن خصایل عالی و نورانی، جذّابیت کم‌نظیری را به او بخشیده بود. همگی دوستش داشتند و از ته دل به او مهر می‌ورزیدند. برادر شهید، دراین‌باره می‌گوید: «در میان خانواده، به حدّی محبوب بودند و همه از همسر، پدر و مادرش گرفته تا برادر و خواهرانش، آنچنان تحت تأثیر اخلاق‌، رفتار و سیمای نورانیش بودند که حتّی اگر یک‌روز هم او را در جمع خود نمی‌دیدیم، دلمان برایش تنگ می‌شد.» حاج‌حسن، درجای دیگری می‌گوید: «دوری همدیگر را خیلی سخت تحمّل می‌کردیم. یادم نمی‌رود که در ایام جنگ، آنقدر از دوری هم بی‌تاب می‌شدیم که وقتی ایشان از جبهه برمی‌گشت، باید در ابتدا سینه به سینة هم می‌چسباندیم و ده‌دقیقه‌ای دراز می‌کشیدیم تا بی‌تابیِ دل‌هایمان فروکش کند و سپس آرام می‌شدیم.»
به راستی چگونه می‌توان به این حد از جذّابیت رسید که همگان دوستت داشته باشند و از صمیم قلب، به تو مهر ورزند؟ زیباترین جواب را خداوند متعال بیان می‌فرماید: «اِنَّ الَّذینَ امَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ سَیَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمنُ وُدّاً» کسانیکه ایمان آورده، کردارهای شایسته انجام دهند، خداوندی که رحمتش عالَم‌گستر است، حبّ و دوستیِ آنها را در دل همگان قرار می‌دهد.مریم-96 . این شهید عزیز، پس از ایمان به خدا، در انجامِ صالحات، کوشش مجاهدانه‌ای کرده بود و خدا نیز تا همیشة روزگار، حبّ او را در دل مؤمنین، جاودانه کرد.
شهید، فردی بود بسیار باگذشت و انعطاف‌پذیر؛ با آنکه نظامی بودن او می‌توانست روحیه و اخلاق او را آن‌هم در شرایط جنگیِ آن دوران، بسیار خشک و بی‌عاطفه سازد، امّا از سعة صدر بالایی برخوردار بود تندخوییها و رفتار نامناسب از سوی برخی افراد را خیلی خوب تحمّل می‌کرد. چنانچه خبردار می‌شد کسی از دوستان، اقوام یا آشنایان، دچار انحراف فکری یا اشتباه در ارزیابی صحیح و واقع‌بینانة برخی مسایل شده است، در ابتدا نه تنها او را طرد نمی‌کرد بلکه با انعطاف بالا و رفتاری مهربانانه به ارشاد او می‌پرداخت و در اکثر موارد نیز در این شیوه موفّق بود. جاذبه‌اش بر دافعه‌اش بسیار می‌چربید و در برخورد با افراد مختلف، بسیار صبور و پرتحمّل بود. از عوامل مهم موفّقیت او در زندگی اجتماعی، برخورداری او از خصلت ارزندة «تغافل» بود. به عبارت دیگر بسیاری از گفته‌های ناخوشایند را نشنیده می‌گرفت و همین‌طور بسیاری از رفتارهای نایستی را که از برخی افراد می‌دید، به امید اصلاح و هدایت، غالباً ندیده و ندانسته می‌انگاشت.
بی‌تردید، عنصر نظم، حاکم مطلق‌العنان زندگی شهید مهدوی بود. او در طول زندگی و در طی مدت خدمت در سپاه، مسؤولیت‌های مختلفی را به عهده گرفت و در همة آنها به مدد حاکمیت نظم در کارها، به بهترین و نیکوترین وجه، عمل کرد. نظم، رکنِ اساسیِ مشیِ رفتاری او بود. عامل نظم سبب شده بود تا هنگام تصدّی هر مسؤولیت، بتواند از حداقل زمان، حداکثر استفادة مفید را بنماید. کمبود امکانات را هرگز به عنوان بهانه و مستمسکی برای بی‌نظمی نمی‌دانست. به عنوان مثال، زمانی که گروهان دریایی ناوتیپ امیرالمؤمنین(ع) را تشکیل داد، اندکی بعد، عملیاتِ بسیار مهم والفجر8 آغاز شد. اتّفاقاً وظایف بسیار مهمّی نیز به عهدة این گروهان تازه تأسیس گذاشته شده بود. اما شهیدمهدوی با اِعمال نظم دقیق بر گروهانِ تحت امر خود و با اهتمام و جدّیت مثال‌زدنی، موفّق شد این گروهان را در طی مدت‌زمانِ اندکِ باقیمانده تا شروع عملیات، به مرز آمادگی صددرصد برساند. به طور کلّی گروهان‌هایی که او فرماندهی آن را به عهده داشت، همواره از منظّم‌ترینِ گروهان‌ها بود. همرزمان او خاطراتِ جالب و ماندگاری را در این زمینه به یادگار دارند.
او عنایت ویژه‌ای به اصل امر به معروف و نهی از منکر داشت و اجرای آن را برای سلامت جامعه، ضروری می‌دانست و خود نیز عملاً و با تمام جدیت و اهتمام، پایبند آن بود. در سال‌های اولیة پیروزی انقلاب، که نهال نوپای نظام مقدس اسلامی، به نگاهبانی و حراست بیشتری جهت رسیدن به مرحلة تثبیت، نیاز داشت، شهیدمهدوی به مدد این اصل نورانیِ دین، در محل زندگی خود، فعالیت‌های پیگیر و فراوانی را در جهت ارشاد، اصلاح و مبارزة با افرادی که درک صحیحی از ماهیت انقلاب و نیز اوضاع و شرایط خاص زمان نداشتند، انجام می‌داد و در رفع آسیب ناشی از عملکرد منفی آنان نسبت به انقلاب، بسیار جدّی بود. با کسانی که عمدی نداشتند با مدارا و نرمی برخورد می‌کرد امّا با کسانی که دانسته و عمداً همواره در حال نق زدن به انقلاب و در پی تضعیف روحیة انقلابی مردم بودند، قاطعانه و انقلابی برخورد می‌کرد و به آنان مجال فعالیت علیه انقلاب و دستاوردهای آن نمی‌داد. او در این‌راستا، گروه‌های امر به معروف و نهی از منکر تشکیل داده بود که با فعالیت همه‌جانبه و پیگیر، عرصه را بر ضد انقلاب و نیز بر مروّجین مفاسد اخلاقی، به شدّت تنگ کرده بود.
از خصلت‌های برجستة شهیدمهدوی، تیزبینی و دوراندیشیِ او بود. دربارة افراد و گروه‌ها آن هم در بحبوحة اوضاع پرحادثة اوایل انقلاب، به راحتی و به طور احساسی، قضاوت نمی‌کرد و با تیزبینی تمام، در پی درک و فهمِ ماهیت واقعی اشخاص و جریان‌های سیاسی بود. به عنوان مثال، او هیچ‌وقت به بنی‌صدر و جریان لیبرال، اعتماد و اعتقاد نداشت. حتی زمانی که آن شخصِ منافق، تازه رییس‌جمهور شده و از احترام و اعتماد عمومی نیز برخوردار بود، شهیدمهدوی کاملاً به این شخص بدبین بود و او را «گربة دزد» می‌نامید! ضدّیت او با بنی‌صدر، خوشایند بسیاری از کسانی که ساده‌لوحانه به آن شخصِ منافق، اعتماد داشتند، نبود و حتی چندبار عده‌ای از طرفدارانِ آن خائن، به مشاجرة لفظی با شهید مهدوی پرداختند.
عشق به نماز در وجود شهید مهدوی رسوخی عمیق داشت. موقع فرارسیدن این فریضة جان‌بخش الهی، با خشوع و خضوع تمام به پیشگاه معبود می‌ایستاد و نماز را با طمأنینه و حضورقلب به جای می‌آورد. تعدّد کارها و خستگی ناشی از آن، سبب به تأخیرانداختن نمازش نمی‌شد. این خصلت شهیدمهدوی از خصایل بارز او بود و همة دوستان و نزدیکانش به این امر واقف بودند.
شهید، از صوتی نیکو برخوردار بود. قرآن کریم را بسیار زیبا تلاوت می‌کرد به طوریکه همرزمانش می‌گفتند: صدای حسین(نادر) آنقدر حزین و دلنشین است که وقتی قرآن یا دعا می‌خواند، متأثّر می‌شویم و به گریه می‌افتیم.
شهید مهدوی به حق و حقیقت، از اخلاصی کم‌نظیر برخوردار بود. او از کمالات بسیاری بهره‌مند بود اما از اینکه به خاطر این کمالات، شهرتی به دست آورد، تنفّر داشت. هم‌چنان‌که اشاره شد آن بزرگوار، بسیار نیکو و زیبا قرآن تلاوت می‌کرد و دعا می‌خواند اما هرگز اجازه نداد که صدایش ضبط شود. این موضوع سبب شده که در حال حاضر، حتی یک نوار هم از صدای قرآن و دعای شهید، در دسترس نباشد.
شهیدمهدوی احترام زایدالوصفی به ایتام قائل بود. خواهرزادة یتیمی داشت به نام زینب که همواره به بهترین و نیکوترین وجهی او را نوازش می‌کرد و مورد ملاطفت قرار می‌داد. هم‌اکنون اعضای خانوادة شهید، یاد و خاطرة همة محبت‌های آن شهید نسبت به این دختر و سایر کودکان یتیم را به یاد دارند و گرامی می‌دارند.
سردار شهید مهدوی به پیر مراد خود امام راحل عظیم الشّأن ارادتی آتشین داشت. به عشق امام (قَدَّسَ اللهُ نَفسَهُ الزَّکِیَّه) لباس مقدّس پاسداری پوشید و در راه انجام مأموریت های سپاه, تمام توان و استعداد خود را به کار گرفت و همة زندگی خود را در مسیر تحقّق آرمان های متعالی امام امت و اقتدار روزافزون نهاد مقدّس سپاه قرار داد. رضایت امام را تنها مزد و اجر خود از آن همه رشادت و مجاهدت کم نظیر می دانست و در راه حصول این مهم و شادی دل امام, تمام وجودش را در طبق اخلاص نهاده بود. او همواره در قنوت نمازش این دعا را می‌خواند: «اَللهُمَّ ارْزُقْنِی الشَّهادهَ فِی سَبِیلِکَ. در زندگی طوری زندگی کرد که فرجام چنین زیستنی، حقیقتاً کمتر از شهادت نبود و خود نیز همیشه در آرزوی شهادت به سر می‌برد. خداوند هم این آرزوی او را به بهترین وجه، برآورده ساخت و او را در جوار قرب خود، جای داد.

 

منبع : سایت ساجد

 

 

تصاویر شهدا و رزمندگان استان بوشهر (۱)

شهید طوافی آزاد - اردشیر ماهینی - حاج اسماعیل ماهینی - شهید مجید بشکوه - حاج رسول میگلی نژاد 

از راست : شهید طوافی آزاد - اردشیر ماهینی - حاج اسماعیل ماهینی - شهید مجید بشکوه - حاج رسول میگلی نژاد

سال 1361 -  اهواز - دارخوئین

-------------------------------------------------------------

شهید اسماعیل کمان - حاج اسماعیل ماهینی - حاج نجف شاکر درگاه - شهید عباس نبی پور - باقر پور 

از راست : شهید اسماعیل کمان حاج اسماعیل ماهینی حاج نجف شاکر درگاه شهید عباس نبی پور باقر پور

سال 1360 اهواز - دارخوئین 

-------------------------------------------------------------

شهید اسماعیل کمان با تعدادی از رزمندگان 

 

شهید اسماعیل کمان و همرزمانش

سال 1359 - اهواز

-------------------------------------------------------------

حاج نجف شاکر درگاه – حاج اسماعیل ماهینی – شهید عاس بی پور – باقر پور 

 

از راست : حاج نجف شاکر درگاه حاج اسماعیل ماهینی شهید عاس بی پور باقر پور

سال 1360 اهواز - بستان 

-------------------------------------------------------------

تعدادی از رزمندگان استان بوشهر 

تعدادی از رزمندگان استان بوشهر

سال  1360 اهواز - شوش