سرهنگ احمد موحد:
عزت، استقلال و آزادی ایران اسلامی مرهون رشادت ها و از جان گذشتگی شهیدان است.
سردار شهید جهانشیر بردستانی
قائم مقام فرمانده گردان حضرت ابوالفضل (ع)ناوتیپ امیرالمومنین(ع)سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
زندگینامه
زندگینامه شهید به روایت مادرش:
درست دل تابستان بود که به دنیا آمد ،یعنی سه روز از نیمه ی مرداد بیشتر نگذشته بود .چه سالی بود و چه سالهایی ! سال چهل و شش .فکر الان را نباید کرد ،نعمت روی نعمت .آن روز ها آسمان خسیس بود و زمین بی برکت .فقر با همه اهل محل هم کاسه بود .چشمت سبز می شد تا ماشینی از شهر برسد ،جانت به لب می رسید که وسیله ای تو را سر جاده برساند .دست ها خالی ،سفره ها خالی .پاها بی کفش ،خانه ها بی فرش .حالا هر ولایتی یک دانشگاه دارد .بهمنیاری مدرسه نداشت !عزیز من دفتر و کتابش را کوله می کرد ،و به روستای پایین می رفت مدرسه !پنج سال به همین ترتیب ،دو نوبت این مسافت را گز می کرد .برای دوره راهنمایی هم رفت ،گناوه .همان سال اول انقلاب شد ومی گفت رفته ام بسیج ،شبها نگهبانی می دهم .تفنگ بر می دارم و گشت می زنم .از درس دور نشی مادر !بچه به این سن و سال چه کارش با تفنگه ؟تا همین چند وقت پیش ،یعنی قبل از انقلاب ،اگر کسی امنیه می دید ،رنگش می شد پیلته چراغ !نفسش به شماره می افتاد و لکنت زبان می گرفت .حالا چی شده که بچه های قد و نیم قد ،شب ظلمات ،تفنگ به دست ،نگهبانی می دهند .
چیزی نگذشت که گفت می خواهم بروم جبهه ،شاید هنوز از جنگ دو سال نگذشته بود. سال 1361 عملیات بیت المقدس ،بعد از آزاد سازی خرمشهر .خلاصه این که هوایی شده بود .همه چیزش شده بود ،جنگ و شهدا .خدا می داند که در چند عملیات شرکت کرد ،روز اول هم با شناسنامه اردشیر رفت !سنش کم بود ،سجلد برادرش رابرد و برای جبهه ثبت نام کرد .این اواخر فرمانده بود ،فرماندهی گروهان و معاون گردان .شهید من ،امام و سپاه به جانش بسته بود .می گفت :سال تولد من 1357 است !می گفت: سپاه پایگاه یاران امام حسین است .قدراین لباس سبز را بدانیم .
شما هم چه ثوابی می بردید که سبب می شوید یاد عزیزمان کنیم .«جهانشیر » عزیز هرم تابستان جنوب از جگرم سر می زند که یادش می افتم.چله ی تابستان روزه می گرفت در حالی که هنوز به تکلیف نرسیده بود .کار می کرد و روزه می گرفت .برای خودش در باغ کپر درست کرده بود .جایی که مقداری از حرارت خرما پز گناوه را بگیرد. باغچه ی سبزی درست کرده بود ،حظ می کرد که از دست رنج خودش بچیند .عشقش این بود که مادر ،دو پر سبزی اش را در لقمه ای سبک افطار بگذارد .بهشت به راهش بود که من ساعتی در سایه ی کپرک او روزه پر سواب تابستان را تحمل کنم .
کار و تلاش سازنده است و جنگ ،آدم را مرد بار می آورد .جهان مرد جنگ بود مرد تلاش پیوسته ،مرد بی خوابی های مداوم .وقتش وقف جبهه بود .به عیال و آل نمی اندیشید .اما مادر دوست دارد جوانش را در رخت دامادی ببیند .حجله ی عیش ببندد ،حنا خیس کند ،دورش بگردد ،ذوق کند ،کل بزند و برق برق چشمهایش شب عروسی را روشن کند .مادر است مادر .پسر که جهانشیر باشد ،این ذوق را بهتر در می یابد .حالا که مادر این همه خوشحال می شود ،چه صوابی از آن بهشتی .حلیمه ،من دلم به حلیمه است رودم !
هجده سالش بود که ازدواج کرد ،پنجم خرداد شصت و چهار .حلیمه از زندگی کوتاهش با جهانشیر گفتنی های زیادی دارد .او هفده ماه زندگی مشترکش را بهترین روزهای عمرش می داند واحساس قشنگ و لطیفی از هم نشینی مرد سر به زیر و سر افراز خود به همراه دارد .یک تپش در طول سلول های بدن و یک هیجان در جان .حس مرموز و دل انگیزی که واژه ی عشق ،قدری نا رسا می زند .مردی که تلاوت نمازش ،چراغ ایمان را در دل وفادار همسر افروخته تر می کرد .غروب ها ،نوحه ،شروه و دفتر چه ی یاد داشت شوهر ،چقدر مجال مجالست کم بود !اگر چه کم به چشم های شکفته ی مردش خیره شده بود ،اما از نگاه او خوانده بود که این وصال دیر پای نیست .قفس از حوصله ی مرغ تنگ تر است .با آنکه همه دغدغه اش زنگ در داشت ،نمی خواست بپذیرد که این همای سعادت روزی از لبه بام او خواهد پرید .در نامه نوشته بود که اسم پسرش را حسین بگذارید جوان رعنایی که الان برای خودش مردی شده است .پسر محجوب و منطقی ،.حسین یادگار عزیز است .یک بار که پس از تولدحسین به مرخصی آمده بود ،حلیمه گله کرد که چرا پسرمان را تحویل نمی گیری .گفت از جان هم برایم عزیز تر است ولی نمی خواهم پا بستم کند .راهی را که من انتخاب کرده ام به شهادت ختم می شود ،اگر در این جنگ هم اتفاق نیفتد ،به لبنان و فلسطین می روم .
آخرین بار که به جبهه رفت ،حسین شش ماهش بود . کلمه ی آخر در این موردها چقدر سوزاننده است .لخت جگر آدم را جز می دهد .چه دل باشد دل مادر که هی حکایت کند و نسوزد ،هی بیاد بیاورد و کباب نشود، مگر می شود ؟حلیمه هم روز آخرش را خوب به یاد دارد عروس صبور و عزیزم .چقدر اشک در آستین کند و مرور کند که :
ساکش را به دست من سپرد ،بند پوتینهایش را بست .ساک را گرفت و راهی شد .صورتش می درخشید و از چشمانش نور می بارید .دوست داشتم نگاهش کنم .کسی در من زمزمه کرد که باید سیر ببینی اش .او می رفت و دل مرا هم می برد ،او می رفت و من با چشم دل بدرقه اش می کردم .رفت و رفت .
از لب بام کفتری پر زد
از دل زن کبوتر شادی
مرد در فکر نینوای نبرد
مرد در فکر روز آزادی
مسافر همه از ره رسید، الا من
با لاخره جنگ تمام شد .زندگی در آرامش بعد از جنگ فرو رفت .چرخ زمان آرام شد و رخوت زندگی تفنگ را از شانه ی مردان گرفت .مسافران آسمان از راه زمین بر گشتند ،اما مسافر من نیامد .بعد از عملیات کربلای 4 ،یعنی آغاز زمستان 65 ،دیگر از او خبری نشد .مثل اینکه در جزیره سهیل ستاره ی سهیلی شده است ،در خاک عراق.
امان از بی خبری و چشم انتظاری !انتظار عزیز .هر بار که صدای زنگ در آمد ،چهره ی جهانشیر در نظرم مجسم شد .ساک به دوش و پتین به پای غباری و خاک آلود .موها ژولیده و عرق خیس .چهره خندان و تابناک و با لباس سبز سپاه و آرمی حاشیه دوزی شده و قشنگ ،درست روی قلبش .از همان آرم که روی خلعتش هم چسبانده بود و وصیت کرده بود که کفنش آرم سپاه داشته باشد .توشه ی محشر است ،مادر !جواز صراط، کارت سربازی شهید بی کفن .اما بمیرد مادرکه بدنی ندیده است تا در کفن آرم دار بپیچد .
عطش تابستان فرو کش کرده بود و شهریور هفتاد و شش از نیمه گذشته بود که با لاخره انتظار حسین و حلیمه به سر آمد ،درست همان روزهایی که پابوسی امام رضا رفته بودند .زنگ زدیم که بر گردند .به حسین گفته باشم که قلک سکه هایش را بیاورد تا بر سر با با بپاشد به حلیمه گفته باشم که خانه را آب و جارکند .چه خبر است که شهر را چراغان کرده اند ؟مهمان بهشتی آینه بستن و چراغانی کردن دارد .مرد من آمده است .انتظار ده ساله به چشم فرصت تماشا نمی داد .عزیزم روی دوش شهر می رفت و اشک نمی گذاشت که نگاهش کنم .چه حال داشت حلیمه ؟چه حسی داشت حسین ؟حسین به بهانه دیدن فیلم اسرا از مشهد الرضا دل کنده بود. حسین روی پدر ندیده است .از ققنوس خاکستر می ماند ،از مرغ بهشتی پر . از رعنای جهانشیر چیزی بر نگشته بود ،پلاکی و مشت خاکی ...
وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
با درود فراوان به امام زمان و نایب بر حقش امام خمینی و با سلام و درود بی کران به شهیدان از صدر اسلام تا شهدای انقلاب اسلامی و جنگ تحمیلی حق علیه باطل و با سلام به خانواده های شهدا که عزیز ترین فرزندان خود را در راه اسلام فدا کردند و باخون فرزندانشان درخت اسلام را آب یاری کردند تا روز به روز محکم تر و سر بلند تر شود ؛تا ان شا الله سایه اش بر سر ملل جهان افکنده شود .سلام بررزمندگانی که از اسلام پاسداری می کنند و مفهوم رزمنده بودن را به ابر قدرتهای شرق و غرب و کفار می فهمانند .
اینجانب فرزند حقیر شما ملت حزب الله ،یکی از سربازان کوچک اسلام هستم که اگر خداوند جان ناقابل را از من قبول کند ،در راهش می دهم .چه در جنگ و چه در جاهای دیگر !چه خوب است که در حال جهاد در راه خدا باشد .من این را افتخار عظیم می دانم که کسی در راه خدا ،در حال جهاد با کفر صدام کشته شود .باید با کفر بجنگیم تا بفهمد که یاران امام حسین (ع) چگونه اند !و به شما امت حزب الله و همیشه در صحنه بگویم که ما یک جان بیشتر نداریم وآخر باید خدا آن را از ما بگیرد – چه بخواهیم و چه نخواهیم !- اگر این جسم و جان در راه خودش پرورش دهیم ،در آن دنیا ،در صحرای محشر سر بلند هستیم و گرنه حساب طور دیگری است .
چه خوب است که جان ناقابل را در راه اسلام بدهیم و مثل یاران امام حسین کشته شویم
. به شما جوانان مومن بگویم که برای مسلمان و ایرانی ننگ است ،که جنگ اسلام و کفر باشد و شرکت نکند .به خدای بزرگ در آن دنیا مورد سوال قرار می گیرند .
اینجانب برادر کوچکتان – از زمانی وارد بسیج شدم ،کم کم پی بردم که مسلمان بودن یعنی چه ؟تارخ تولد مرا باید سال 1357 بزنند ،چون قبلا مثل کودک نمی دانستم در دنیا چه خبر است و لی از سالی که انقلاب شد و امام آمد ،گویی تازه متولد شده ام .به جبهه رفتم تا شاید خداوند گناهانم را ببخشد و از خطاهایم در گذرد و بعد از این شناخت بود که تصمیم گرفتم در سپاه خدمت کنم .تعهد اخلاقی و خدمتی دارم که تا جان در بدن دارم از اسلام پاسداری کنم و به برادران عزیز و از خود گذشته ی سپاه بگویم که سپاه پاسداران تنها برای ایران نیست ،بلکه برای تمام مسلمین است و اسلام مرزندارد .تا کفر در جهان است آرام نمی نشینم .قدر سپاه را بدانید که واقعا یاران امام حسین (ع) در آن خدمت می کنند . شما باید انشا الله اسلام را در جهان پیاده کنید .شما یاور همه مسلمانها هستید .اخلاقتان با مردم خوب باشد که مردم روی شما زیاد حساب می کنند و در کارهای اجتماعی شما باید پیش قدم باشید .همیشه برای رضای خدا کار کنید .اگر کسی از شما برادران سپاه را ناراحت کرده ام به بزرگی خودتان ببخشید ،تا خدا هم از من بگذرد .
خانواده ی عزیزم !
من راهم را شناخته ام و کشته شدن در راه خداوند افتخاری بس بزرگ است و من خدا را شکر می کنم که مرا پذیرفته است .اگر می خواهید گریه کنید ،برای امام حسین(ع) گریه کنید و شهادت مظلو مانه اش .
برادرانم .
اگر برای من ناراحت هستید ،راهم را ادامه دهید ،پدر و مادرم را دلداری دهید و به اسلام خدمت کنید و خواهرانم را راهنمایی کنید تا به اسلام خدمت کنند .
از عمویم غلامرضا ،که برای من زحمت زیادی کشیده است حلالیت می خواهم .
و تو ای مادرم !فرزند کوچکت را حلال کن !برای من بسیار رنج کشیدی ،در آمد زحماتت را به من دادی !چطور قدر دانی کنم ؟سلامم را به بی بی ؛خاله برادران ،خواهران ،فامیل ،دوستان و همسنگرانم برسانید .
همسرم !اگر پسرم پرسید به او بگو که پدرش برای چه و چگونه شهید شده است ،تا راهم را ادامه دهد .
فرزندم !درست را بخوان تا آنجا که توان داری .بعد در سپاه خدمت کن و راهم را ادامه بده ،اسلحه ام را در دست بگیر و به نبرد با کفار برو !همگی مرا حلال کنید .
خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار. پاسدار ،قدر خود را پاس دار
خاطرات
مادرشهید:
با پا روی خشت خیس پرید .بعضی را با نوک پا زخمی کرد . روی هر کدام نشانه ای گذاشت .. خرد و خمیرشان کرد .فریاد م را که شنید ،پا به فرار گذاشت .
-آخ که زحمتم راهدر دادی .خیر ببینی بچه .تو این گرمای عرق ریز باید دوباره خشت بسازم خبر مرگم این چند قیقه هم سر به زمین نگذاشته بودم .
حالا ساعت 8 شب است ،هنوز بر نگشته است خبر گم شدنش تقریبا در همه ی بهمنیاری پیچیده است ،روستا یعنی همین .طفل 4 ساله ای که پای فرار ندارد ،یعنی کجا می تواند رفته باشد ؟نکند ،در چاهی چاله ای افتاده باشد ؟نه ؛عمو غلامرضا به هر حفره ای سرک کشیده است .چه دل باشد دل مادر که تاب بیاورد .ستو ن بدنش ،پاهایش خمیده اند وهی عرق می ریزد و غش می کند .یک کلمه گفته باشد که شکایتت را به عمو غلامرضا می کنم حالا باید خودش را سرزنش کند .
نه از اینها نیست .او می داند که عمو چقدر دوستش دارد .از صحرا که بر می گردد ،دست و رو نشسته سراغش را می گیرد .تا چند بار به هوا پرتابش نکند و بوسش نکند پی کاری نمی رود .بچه که شیطون باشد دلخواه تر است .شیون از یک ساعت دیگر سایه شب روی همه چیز پهن می شود ،بلکه شده است .قیر شب که سنگین شود پا در آن گیر می کند ،چشم ،چشم را نخواهد دید .دریغ از طفل صغیرم .خدا به بی گناهی اش رحم کند .وای از شب بیابان .بیابان گرمسیری گناوه ؛عقرب و مارو رتیل .الان هم عین دل تابستان است .
ساعت 11 شب بود که وسط حیاط ظاهر شد .اشک پشت پلکهایش منتظر یک اشاره است ،تا مثل آب سد در روز باران سر ریز کند .بغضی که از گلویش بر آمده بود ،لبهای بسته اش را به جنبش وا می داشت ،اما چیزی نمی گفت .یک دل این بود که انگشت هایم را روی صورتش ببینم .یک دل اینکه در آغوش جایش دهم ،نزدیک به پرده ی جگرم .بچه است و دوست بره ها و بزغاله ها .فطرت پاک ،کودکی را به شعر و قصه و طبیعت و حیوانات پیوند می زند .پای چینه ی نه چندا ن بلند ،آن قد سرک کشیده است و آن قدر از تماشای بره ها و بز غاله ها حظ برده است که چشمانش خسته شده اند .حالا که بیدار شده است و می گوید آمده ام در رختخوابم ،بخوابم. توقع دارد من هم خواب بوده باشم .چه می داند که مادر چه کشیده است ؟بره ی عزیز من !
سردارحسین کارگر:
یادم نمی آید که از او در کاری نه شنیده باشم ،چه سخت و چه آسان .آماده بود که به نحو احسن انجا م وظیفه کند وخستگی نمی شناخت ؛خواب نداشت واین حرفها حرفهایی نیست که حالا بعد از سالها به زبان بیاورم .اینها گوشه جگرم بوده است .شما سبب خیر شدید تا من دفتر خاطراتم را ورق بزنم .برای یک فرمانده در هیجان جنگ و در بحبوحه تک و پاتک چیزی بهتر از این نیست که یک نیروی شجاع و نترس دم دست داشته باشد .نیرویی که پر از امید و ایمان باشد و به آدم دلداری و جرات بدهد .برای همین گفتم اینها گوشه ی جگرم بوده است .
تعارف معمول نیست .اصلا میدان جنگ جای تعارف نیست .آدمی وقتی در مخمصه ی منرگ قرار می گیرد ،همه چیز بریش رنگ دیگری دارد .یک حرف دلگرم کننده ،یک امید ،یک ثواب در آن لحظه در ژرفای جان فرو می نشیند .
گفتم :جهان !تو به عنوان معاون گردان همین جا می مانی .جبهه ،جبهه است. دیگر فرق نمی کند .امروز وظیفه شما این است که در خط پدافندی فاو باشی .
پشت سرم را نگاه نکردم و سوار ماشین شدم و در را بستم .می دانستم که الان اصرارش شروع می شود .جهانشیر کسی نبود که در خط پدافندی تاب بیاورد .خلاصه وقتی بویی برده باشد که در جای دیگر عملیات است .
اما او تازه داماد بود .خانواده اش را هم آورده بود سر بندر .دلم نمی خواست که در این عملیات شرکت کند .
-پسر !لا اقل این بنده خدا را ببر گناوه ،بعد اگر اتفاقی افتاد ،دختر مردم در این شهر چه کند ؟
- نگران نباش حاجی !او وظیفه ای دارد من هم وظیفه ای دارم .
دندانهایم را روی هم فشردم و با خود عهد کردم که عملیات کربلای 4 ،بدون جهانشیر
بر دستانی انجام شود .همان خط پدافندی فاو بماند بهتر است .اینها چیزهایی بود که تا
بر گشتن دوباره ی من به سنگر ،یعنی همان جا که جهانشیر را رها کردم از ذهنم گذشت .
وارد سنگر شدم .دستهایش را دور زانو حلقه زده بود .به اصطلاح زانوی غم بغل گرفته بود .پکر ،ناراحت . بغضی غریب در گلویش خانه کرده بود .اشک اگر اشاره ای می داد از سد پلکهایش سر ریز می کرد .داغدیده این حالت را نداشت .یتیم شده اینگونه نبود .طول دو ساعت جلسه ی ما را به همان حالت نشسته بود .دلم سوخت .
- چی شده چرا اینقدر ناراحتی ؟
همین سوال که پاسخش هم برایم روشن بود ،کافی بود تا بغضش بشکفد ..کافی بود تا اصرار گریه آمیز او را بر تصمیم من چیره شود .در چشم های خیسش رازی پنهان سر افشا شدن داشت .تابناکی دیگری در نگاهش پیدا بود .دلم لرزید .رعشه شفافی از ستون فقراتم عبور کرد .اما من نمی خواستم بپذیرم .مگر هنوز چند ماه از تولد حسین می گذرد که او با حلاوت و حرارت خاصی از دیدن فرزندش برایم گفته بود ؟هنوز احساس دل انگیز پدر شدن ،چنان که باید ،در جانش ته نشین نشده بود .ولی شوق شیرین شهادت ،پوست بر خاک می شکافد تا چه رسد به جانهای پاک .
غلامحسین دریانورد:
قبل از عملیات کربلای 4 ،یعنی میقات خونین جهانشیر ،این مرد جهد و جهاد را دیدم ،از من سراغ مجید شریعتی را گرفت .
- عجب !مثل اینکه خودت را خوب تحویل می گیری ؟
لحن سخنم پیدا بود که شوخی می کنم ،اما در دلم معنای دیگری تاب می خورد .یادم افتاد که به موسی بهمنیاری گفته بود :حالا مرا نبین که در فاو حبس کرده اند ،من در این عملیات شرکت خواهم کرد و دیگر همه چیز تمام خواهد شد .!راستی چه مرگ آگاه است این مرد .این ها بهره ی یک اربعین سیر و سلوک است .چیزی نیست که در حلوای نذری بریزند و خیرات کنند .با خودم فکر کردم که در این جماعت از این دست زیاد پیدا می شود .چیزهایی که به افسانه می ماند .چیزهایی که کلاه از سر عقل بر می دارد.به هر حال این را به موسی گفته بود ،دوستان دیگر هم شنیده بودند ،در حالی که نیم خنده اش را زیباتر کرده بود .چهره اش با ریشی انبوه و مشکی که به جوان سالی اش نمی خورد چشم های نافذ و ابروهای پر پشت .
- آخه ،بار اول که با مجید به جبهه رفتیم ،هر دو شکار چی بودیم .دفعه ی بعد شدیم فرمانده دسته .مرتبه ی بعد ما را به فرماندهی گروهان ارتقاء دادند .مطمئن باش با هم ...جهانشیر و مجید معاون دو گردان از ناو تیپ حضرت امیر بودند .آخرین ماموریت .
دو هم صدا دو هم نفس ،دو مرغ عشق ،بی قفس .به آسمانها پرکشیدند.
قبل از عملیات کربلای 4 برادر جهانشیر بردستانی را دیدم. از من سراغ برادر مجید شریعتی را گرفت به او گفتم :مجید هم اکنون در خور عبد الله است و الان معاون فرمانده یک گردان است .جهانشیر گفت :پس از قرار معلوم من هم باید خودم را برای معاون فرماندهی گردان آماده کنم .
به شوخی گفتم :چرا مثل اینکه داری خیلی خودت را تحویل می گیری .لبخند زدوگفت :از شوخی گذشته برای اولین بار که با مجید به جبهه رفتیم هر دو دوشکا چی بودیم. مرتبه دیگر هر دو فرمانده دسته شدیم و بار دیگر ما را به فرماندهی گروهان ارتقا ءدادند . یقین داشته باش که با هم نیز شهید می شویم ...
همین طور نیز شد شهید جهانشیر بر دستانی در عملیات کربلای 4 معاون فرماندهی یک گردان و همچنین مجید شریعتی نیز معاون فرمانده گردانی دیگر از ناو تیپ حضرت امیر (ع) بودند که هر دو با هم به شهادت رسیدند .
خانم ملک محمدی همسر شهید:
سال 1363 که تازه پیوند آشنایی با او را در زندگی بنا نهاده و قرار ازدواج گذاشته بودیم .جهانشیر مقدمه صحبتهایش از کار خودش شروع کرد .او گفت که شغل من پاسداری از اسلام است. من یک پاسدار هستم و در خدمت سپاه می باشم و از این شغل دست بر نمی دارم تا زمانی که جنازه ام را از نهاد مقدس سپاه بیرون بیاورند .
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند
فرزند و عیال و خانمان را چه کند
در روز دهم تیر ماه سا ل 1365 خداوند به ما فرزندی پسر را هدیه کرد نا مش را حسین گذاشتیم ،بعد از مدتی که جهانشیر برای مرخصی از جبهه به خانه می آمد کنار گهواره حسین می ایستاد و با نگاههای مهربانش احساس پدری را به چهره پسرش نشان می داد اما توجهی کامل و علاقه ای زیاد نشان نمی داد .من از او سوال کردم که چرا با حسین بازی نمی کنی و علاقه زیادی نشان نمی دهی ؟او در جواب گفت :می ترسم که علاقه زیاد باعث شود که دیگر به جبهه نروم و از این کارم دست بکشم .
در سال 1365 تقریبا 20 روز قبل از شهادت وقتی که از سر بندر خواستیم بر گردیم به شهر خودمان (گناوه) بر سر سه راهی جراحی که رسیدیم ماشین توقف کرد .جهانشیر را با چند نفر از همرزمانش دیدم که از ناو تیپ امیر المومنین آمدند پیش ما. وقتی که نگاهش کردم چهره اش آنقدر نورانی شده بود که من در دلم فکر کردم و با خودم می گفتم که این دیگر نگاه آخر است و به خانه بر نمی گردد .به او گفتم جهانشیر برایم نامه بفرست و زود به مرخصی بیا .او در جواب به من گفت :من نه نامه می نویسم و نه به مرخصی می آیم .برادرش که همراهش بود به طرف او اشاره کرد و گفت برادرم را می فرستم که از من خبر بیاورد و این خود سفر آخر و حرف آخر و روز وداع بود .
سایت ساجد
سردار شهید سید علی دستغیبی
فرمانده گروه اطلاعات و عملیات ناوتیپ13امیرالمومنین(ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)
شهید« سید علی دستغیبی» در سال 1344 در روستای «چاوشی» در خانواده ای از سادات جلیل القدر از سلاله زهرای اطهر(س) چشم به جهان گشود و دوران کودکی را در دامان پر مهر و محبت پدر و مادر پشت سر گذاشت . در سال 1349 در دبستان «علوی»« چاوشی» مشغول به تحصیل شد و در سال 1351 به اتفاق خانواده به شهر «خورموج »مهاجرت و به ادامه تحصیل پرداخت. دوره دبیرستان که مصادف با انقلاب بود، در تظاهرات علیه شاه مستبد تا پیروزی انقلاب شرکت فعال داشت و به رهبر کبیر انقلاب عشق می ورزید. با شروع جنگ تحمیلی در سال 1360 در بسیج ثبت نام نمود و پس از دوره فشرده سه ماهه آموزش بسیج در« اصفهان» مستقیماً راهی خط مقدم جبهه شد. در مدت کوتاهی لیاقت و شایستگی خود را به ظهور رسانید و در فاصله سالهای 60 و 61 در عملیات فتح المبین و رمضان و محرم و عملیات متعدد دیگر شرکت فعال داشت. شجاعتها و رشادتهای ایشان، فرماندهان ردهای بالا را بر آن داشت تا ایشان را به عنوان کادر رسمی سپاه پاسداران انتخاب نمایند و از آن پس فرماندهی یکی از گروههای واحد اطلاعات عملیات را به عهده وی گذاشتند و در این مدت بارها تا قلب دشمن پیش رفت و اطلاعات مفیدی در اختیار فرماندهان رده های بالاتر قرار می داد و آنها را به تحسین وا می داشت. در اردیبهشت سال 64 بنا به اصرار والدین ازدواج نمود، اما بدلیل عشق و علاقه و میل مفرط به جبهه ها بیش از 10 روز از ازدواجش نگذشته بود که مجدداً راهی منطقه جنگی شد؛ اما بدلیل پافشاری فرماندهان بالا ایشان مجبور شد برای مدت یک ماه که مصادف بود با ماه مبارک رمضان، به نزد خانواده مراجعت نماید. پس از پایان ماه رمضان بلافاصله راهی جبهه ها گردید. گویا دنبال گم کرده ای بود تا اینکه در عملیات قدس 3 چون گذشته در خط مقدم با شجاعت و رشادتی تمام به قلب سپاه نابکار دشمن بعثی یورش برد و در همین عملیات بود که گویا دستی از غیب ایشان را از دیده ها پنهان ساخت و پس از 15 سال هجران و فراق، پیکر پاک و مطهرش در تاریخ 23/11/78 تشییع ودر جوار مرقد مطهر شهدای چاوشی به خاک سپرده شد.
وصیت نامه
سردار شهید احمد انگالی
فرمانده واحد آموزش نظامی ناوتیپ13امیر المومنین(ع)سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
زندگینامه
در 15 شهریور ماه سا ل 1344 در روستای «کره بند » از توابع شهرستان بوشهر متولد شد و تحصیلات دوران ابتدایی و راهنمایی را در روستای کره بند با موفقیت به پایان رساند .در جریان پیروزی انقلاب اسلامی اواز فعالان این نهضت بودودر راهپیمایی ها شرکت فعال داشت . در سال 1361 در حالی که دانش آموز اول دبیرستان بود ،درس و مدرسه را رها کرد و عاشقانه آماده ی عزیمت به میدان نبرد شد .
وی پس ازگذراندن آموزشهای لازم در شهرستان کازرون ،به جبهه های حق علیه باطل اعزام شد و در عملیات محرم در منطقه شرهانی حماسه آفرینی کرد و تا پای نثار جان نیز پیش رفت .او همچنین در عملیات والفجر 1 به همراه دیگر بسیجیان شرکت داشت و پس از انهدام نیروهای دشمن و تصرف بخشی از نوار مرزی ،توانست در پیروزی نیروهای خودی بر دشمن نقش مهمی ایفا کند .
احمد در تاریخ 1/ 5/ 1362 پس از گذراندن دوره آموزش پاسداری ،به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمد و پس از سه ماه آموزش به کردستان اعزام شد و مدت 6 ماه در سقز و کامیاران خدمت کرد .
پس حضوردر کردستان دوباره عزم جبهه های جنوب نمودو به مدت 8 ماه در واحد اطلاعات و عملیات ناو تیپ امیر المومنین (ع) به جها د در راه خدا و اسلام پرداخت.در باز گشت از جبهه بنا به تشخیص مسئولین و با توجه به صلاحیت های موجود در او ،به عنوان فرمانده پایگاه مقاومت شهید دستغیب کره بند انتخاب شد و 6 ماه تمام ،خالصانه در خدمت بسیج و بسیجیان خدمت کرد .
علاقه سرشار او به فرا گیری فنون و آموزشهای نظامی ،در کنار مسائل عقیدتی و معنوی موجب شد تا با گذراندن آموزشهای دریایی در بوشهر به ناو تیپ امیر المومنین (ع) مراجعت کند و به دنبال آن برای آموزش تربیت مربی فرماندهی دسته به تهران اعزام می شود .او پس از 4 ماه آموزش ،به ناو تیپ امیرالمومنین(ع) باز گشت و مدت 5 سال و نیم در واحد آموزش رزمندگان اسلام برای مبارزه با دشمن پرداخت .
شهید احمد انگالی علاو بر آموزش دادن به نیروها ،خود نیز از شرکت در صحنه های کارزار غافل نشد و در عملیات بزرگ والفجر 8 به عنوان فرمانده ی گروهانی از گردان حضرت زینب (س) ،در فتح عظیم منطقه ی فاو حماسه آفرید و ضمن وارد کردن صدمات فراوان به دشمن ،از ناحیه گوش مصدوم شد .
وی در تابستان سال 1365 در عملیات کربلای 3 در منطقه خور عبدوالله و دریای خروشان خلیج فارس ،همراه با دیگر دلیر مردان میهن به جنگ با ناوچه های جنگی دشمن پرداخت و رشادتهای چشمگیری از خود نشان داد .او در سال 1366 در حالی که مسئول آموزش عمومی و معاون واحد آموزش نظامی تیپ بود ،به عنوان فرمانده ی گروهانی از گردان ذوالفقار در عملیات کربلای 4 نیز شرکت کرد و تا آخرین لحظه ،مردانه با دشمنان مبارزه کرد .
هنوز خستگی عملیات کربلای 4 از تن احمد بیرون نرفته بود که مجددا به عنوان فرمانده ی گروهانی از گردان ذوالفقار در عملیات کربلای 5 – در منطقه شلمچه – معرفی شد و در نبردی جانانه ،خسارت بسیار سنگینی به مزدوران عراقی وارد نمود و خود نیز از ناحیه ی پا مجروح گردید.
شهید انگالی در عملیات والفجر 10 در غرب کشور نیز حضور یافت و در مانور آمادگی عملیات کوهستانی ،فرماندهی یکی از ارتفاعات را بر عهده گرفت .درست در همین زمان بود که عراقی ها به طورگسترده به فاو و سپس به جزیره مجنون حمله کردند و به همین خاطر هم شهید انگالی به همراه جمعی از فرماندهان و رزمندگان تیپ ،بلا فاصله به جبهه های جنوب باز گشت و در نبر د با دشمن بعثی ،حماسه آفرینی کرد .
پس از پذیرش قطعنامه 598 از سوی ایران ،نیروهای عراق حملات گسترده ای را برای تصرف مناطقی از کشور عزیزمان انجام دادند .در این هنگام ،شهید انگالی به عنوان فرمانده گردان برای عقب راندن دشمن ،در جاده اهواز – خرمشهر با دشمن در گیر شد و در پیروزی سپاهیان اسلام نقش به سزایی ایفا کرد .
پس از برقراری آتش بس میان دو کشور ایران و عراق ،وی کماکان به حضور خود در جبهه به عنوان فرمانده آموزش نظامی تیپ و فرماندهی پادگان آموزشی الغدیر ادامه داد و در اواخر سال 1369 بود که از پادگان الغدیر در جنوب و مقر تیپ حضرت امیر منتقل شد و در مسئولیت جدید نیز به پاسداری از کشور پرداخت .او همچنین در مانورهای مشترک نیروی دریایی سپاه و ارتش که به نام های پیروزی 1 در بندر عباس و سهند در منطقه رود حله انجام گرفت نیز همراه با فرماندهان تیپ حضور داشت و در مانور پیروزی 2 نیروی دریایی سپاه و ارتش در منطقه ی کبگان نیز به عنوان ارزیاب مانور خدمت نمود .
احمد انگالی در تاریخ 5/ 4/ 1370 به دستور فرماندهی تیپ ،مامور انهدام مهمات از رده خارج شده ی تیپ گردید و در حین انجام وظیفه و بر اثر اشتعال ناگهانی مهمات ،مورد آتش سوزی شدید قرار گرفت .اگر چه او را سریعا به وسیله هواپیما به تهران اعزام کردند ،اما پس از 5 روز تلاش بی وقفه پزشکان معالج ،در ساعت 3 بامداد دهم تیر ماه سال 1370مصادف با عید غدیر خم ،عید ولایت ،به عهدش با امام وفا کرد و بعد از سالها مبارزه ،حماسه آفرینی و ایثار گری در صحنه های مختلف انقلاب به درجه ی رفیع شهادت نایل آمد .
پیکر مطهرش را در همان روز بوسیله هواپیما به بوشهر منتقل کردند و فردای آن روز او را از محل بسیج مرکزی بوشهر تا زادگاهش کره بند تشییع کرده و بنا به وصیت خودش در امامزاده جعفر ،در جوار دیگر شهیدان گلگون کفن به خام سپردند .شهید انگالی ،خانواده و تنها فرزندش زهرا را تنها گذاشت تا به لقای معبودش بشتابد .
وصیت نامه
بسمه تعالی
حمد و سپاس خدایی را که ما را آفرید و سپس به راه راست هدایت کرد و روشنایی را به مانشان داد و از ظلمات جهل و نادانی رهانید و سایه ی مهر و محبتش را بر سر ما افکند .سپاس خدایی را که رهبری آگاه و روشنفکر به ما عطا فرمود و توفیق جهاد را به بندگان رو سیاه و شرمسار ،ارزانی داشت و لیاقت جامه ی رزم پوشیدن را به ما داد .
هم اکنون که دیار عاشقان ،رهسپار جانفشان می خواهد ،من هم سلاح به دست گرفته و عازم میدان نبر د می شوم تا بلکه اندکی از مسئولیتهایی را که در قبال اسلام و انقلاب و خون شهدا بر گردن دارم را ادا کنم .
هم اکنون که چند صباحی به دیدار خدا بیشتر نمانده ،چند کلمه ای با شما پدر و مادر عزیزم دارم ،شمایی که همیشه آرزو داشتید فرزندتان درسش را ادامه دهد ولی به آرزویتان نرسیدید .بدانید که فرزندتان راهی مدرسه ی عشق به معبود شد ،مدرسه ای که از همه مدرسه ها برتر و با لا تر است و رزمندگان غیور اسلام ،شاگردان این مدرسه هستند و درس این مدرسه نیز ،درس شهادت است .چه زیباست که ما هم جزء آنها یی باشیم که به گفته ی قر آن به عهد خود وفا کرده و راه شهادت را طی کرده اند و هیچ وقت از راه خدا بر نگشته اند .
پدر رنج کشیده و مادر مهربانم !هم اکنون که اسلام در خطر است ،صلاح دیدم که درس و مدرسه را رها کنم و به سوی جبهه بشتابم و هیچ چیزی نمی تواند مرا از این انتخاب باز دارد .حال ،آرزویم این است که در میدان نبرد با کفار با قلبی مملو از عشق به خدا بجنگم و جان ناقابلم را فدا کنم .
هر گز از جبهه رفتن برادرانم جلو گیری نکنید . بگذارید سلاح مرا بر دارند و از اسلام و مسلمین دفاع کنند .
پدر و مادر عزیزم !اگر جنازه ام به دست شما نرسید ،اصلا ناراحت نشوید و در مقابل منافقین کور دل ،چه آشنا و چه غیر آشنا ،خود را مایوس نشان ندهید و آنان را شاد نکنید ،زیرا آنها از لذتی که یک رزمنده از ایثار کردن جانش در راه خدا می برد ،خبر ندارند و قلبهایشان مهر کینه و نفرت خورده و به همین دلیل است که از ناراحتی و یاس دیگران شاد می شوند !
همیشه پشتیبان ولایت فقیه و امام بزرگوارمان باشید و اگر روزی به حضور آن امام همام رسیدید ،به او بگویید که رزمندگان اسلام هنوز به عهدی که با او بسته اند وفاد ار هستند و هیچ چیز آنها را از راه خود بر نمی گرداند ،حتی اگر به شهادت برسند .آری !راه سرخ شهادت ادامه دارد و خوش آن روز !ای پدر و مادر و برادران عزیزم !در کنار قبر شش گوشه ی ابا عبد الله (ع) بنشینید و برای آمرزش گناهان من دعا کنید .به شما توصیه می کنم که هیچ وقت نماز را سبک نشمارید ،وای بر نماز گزارانی که نمازشان را سبک می شمارند . شمایی که ریا کار هستید !راه و رسم زندگی را از قرآن بیاموزید و سعی کنید دو رویی و دو رنگی را از خود دور کنید تامورد رحمت خداوند قرار بگیرید .
از شما می خواهم همه ی وسایلم را به برادرانم بسپارید و چند بیت شعری هم که نوشته ام به آنها تقدیم می کنم .
بار الها من نمی خواهم که در بستر بمیرم
یاریم کن تا به راحت در دل سنگر بمیرم
دوست دارم در میان آتش و خون و گلوله
دور از کاشانه و خواهر و مادر بمیرم
دوست دارم همچو باران در دل دریا ببارم
عاشقم همچو حسین از عشق تو بی سر بمیرم
دوست دارم همچو مولایم علی در راه جانان
دردل محراب و در سجد ه،ز فرق سر بمیرم
دوست دارم همچو عباس در جیش دشمن
در رهت هدیه کنم دستان و هم پیکر بمیرم
دوست دارم عاشقانه همچو باقر در دل کوه
یا به راهت خالصانه همچو آن جعفر بمیرم
دوست دارم همچو امیر جاودان در تنگ چزابه
از جفای بعثی بی دین و هم کافر بمیرم
یا که همچو زائر انگالی زنم آتش به دشمن
چون رضای کره بندی ،پیرو حیدر بمیرم
ودر آخر از پدر و مادر ،برادران و خواهرانم حلالیت می طلبم و از شما می خواهم که از طرف من از همه برایم حلالیت بخواهید و برای آمرزش گناهانم دعا کنید .در ضمن اگر برایتان امکان دارد مرا در امزاده جعفر به خاک بسپارید .
احمد انگالی 8 / 1/ 1367
خاطرات
برادر شهید
زمانی که پشت جبهه مشغول کمک به رزمندگان اسلام بودم ،به من خبر دادند که برادرم احمد شهید شده است .دست و پای خود را گم کرده بودم و بی اختیار دور خودم می چرخیدم و نمی دانستم باید چکار کنم .
وقتی به خود آمدم ،با عجله به خط مقدم رفتم و از تک تک بچه ها سراغ احمد را گرفتم .خیلی پرسیدم اما جواب قانع کننده ای نشنیدم .همین طور که در این گیر و دار جنگ ،از سوی دشمن ،آتش بر سرو رویمان ریخته می شد ،من به دنبال احمد می گشتم .یک دفعه چشمم به او افتا د پایش غرق خون بود .دست از شلیک کردن به طرف دشمن بر نمی داشت .با خوشحالی خود را به او رساندم و برادر عزیزم را در آغوش گرفتم و حسابی او را بوسیدم .اگر تا چند دقیقه دیگر او را ندیده بودم ،مطمن می شدم که خبر شهادت او صحت دارد .
از وضعیت پایش پرسیدم .در جوابم گفت :ترکش خمپاره به پایم اصابت کرد ،ولی قصدبر گشتن به عقب را ندارم !با اصرار فراوان او را به دوش گرفتم و به پشت خط مقدم بردم تا پزشکان برای مداوای او اقدام کنند .من هیچ گاه آن روز را فراموش نمی کنم .
همسر شهید
ایشان مورد احترام همه و بسیار در بین مردم محبوب بودند .ما در سال 1364 با هم ازدواج کردیم و از آنجایی که او پسر دایی ام بود ،از دوران قبل از ازدواج نیز شناخت کافی از او و خصوصیات اخلاقی اش داشتم .
در طول زندگی مشترکمان ،ایشان کمتر در خانه بودند و بیشتر در میدانهای جنگ بودند ،ولی من این وضعیت را پذیرفته بودم و به او کوچکترین اعتراضی نمی کردم .دوست داشتم راهی را که انتخاب کرده تا آخر ادامه دهد .
آن بزرگوار علاقه فراوانی به خانواده خودش داشت و نه تنها در کارهای کشاورزی به پدر و مادرش یاری می رساند ،بلکه در کارهای خانه نیز به من کمک می کرد .احمد به تمام معنا عاشق جبهه و جنگ بود و وقتی به خانه می آمد ،تمام روز از خاطرات خود با همرزمانش برایمان تعریف می کرد .
پس از دو سال زندگی مشترک ،خداوند به ما فرزندی عطا فرمود که احمد آقا به خاطر ارادتی که به حضرت زهرا داشت نامش را زهرا گذاشت .با تولد زهرا زندگی ما رنگ و بوی دیگری به خود گرفت و همواره صدایش در خانه باعث شادی همه ی اعضای خانواده بود .بعد از تولد زهرا با اینکه ایشان همانند گذشته بیشتر در جبهه بود تا در خانه ،ولی علاقه فوق العاده ای به زهرا داشت و همیشه می گفت :خیلی دوست دارم که هر روز کنار فرزندم باشم .اما چه کنم زهرا های فراوانی هستند که پدرانشان در کنارشان نیست و من هیچ فرقی با بقیه ندارم .من باید با ظلم و زور مبارزه کنم تا در آینده راهی برای زندگی راحت زهرا و امثال او باز شودو هیچ کس جرات نداشته باشد دست تعدی به طرف آنها دراز کند .
وقتی از مجروح شدن ایشان با خبر شدیم ،بلافاصله به تهران رفتیم .با وجود اینکه شدیدا سوخته بود ،از من خواست که زهرا را ببیند. وقتی زهرا را بر سر بالینش آوردم ،لبخندی بر روی لبانش شکفت و دیگر هیچ نگفت .
زهرا شباهت زیادی به پدرش دارد ؛هم از نظر چهره ،هم از نظر راه رفتن و هم هنگامی که می خندد .امیدوارم که زهرایم بتواند راه سرخ پدرش را ادامه دهد !ان شا الله !
علی جو کار
آن بزرگوار وقتی سوار ماشین بود و رانندگی می کرد ،هر گاه از مسیری عبور می کرد که چند نفر در آنجا ایستاده بودند،حتی اگر کم سن و سال بودند ،کنارشان توقف می کرد و پس از سلام کردن ،از آنها عذر خواهی می کرد .سپس به آهستگی از کنارشان رد می شد تا گرد و خاک بلند نشود و اسباب ناراحتی دیگران را فراهم نکند.
او با اینکه در اکثر عملیات فرمانده گردان یا گروهان بود ،هیچ وقت بیان نمی کرد که در سمت فرماندهی مشغول خدمت است .هر گاه از او سوال می شد ،می گفت :من هم مانند سایر برادران بسیجی در کنار هموطنان دلاورم در عملیات حضور دارم .
حسین اسماعیلی
در میدان جنگ ،هر وقت مطلع می شدیم که یکی از دوستانمان در نزدیکی ماست ،هر طور شده خود را به او می رساندیم تا هم گرد و غبار غربت را از دل او بزداییم وهم از حال و احوال هم با خبر شویم .
یادم هست که یک روز در مقر «جراحی »به دیدن احمد انگالی رفته بودیم .با توجه به خصلت تواضع و کوچکی نفس او ،ما تا آن لحظه نمی دانستیم که آن بزرگوار چه مسئولیتهایی بر عهده دارد .آن روز بود که متوجه شدیم ایشان فرمانده و همچنین مسئول آموزش نظامی در میدان رزم هستند .رفتار وی با سربازان و بسیجیان تحت امرش ،آن قدر خوب و صمیمانه بود که همه ما تحت تاثیر قرار گرفتیم .ما با چشم خود دیدیم که هر کدام از آنها مشکلاتی برایشان پیش می آمد ،به شهید انگالی مراجعه می نمود و مشکلش را با وی در میان می گذاشت و ایشان نیز در کمال فروتنی ،سعی می کرد مشکل را حل کند .
یکی دیگر از خصوصیاتی که داشت این بود که رفتن به جبهه و شرکت در عملیات را به عنوان یک وظیفه شرعی و نوعی عبادت می دانست و با عشق و علاقه به این وظیفه شرعی عمل می کرد .او همیشه می گفت :من زمانی آرام هستم که در جبهه باشم ،چون احساس می کنم در جبهه به خدا نزدیک ترم .
آن بزرگوار ،روزی هزاران بار از صمیم قلب از خداوند بزرگ ،طلب شهادت می کرد . با لاخره خداوند متعال او را به آرزویش رساند و نزد خود فرا خواتند .
موسی رغبت
من و احمد چند روزی مرخصی گرفتیم وبه خانه بر گشتیم .شب بود که به سه راهی آب پخش رسیدیم. از آنجایی که مسیر آب پخش به کره بند کم تردد بود ،فقط باید شانس می آوردیم تا آن موقع شب وسیله ای گیرمان بیاید و خود را به خانه می رساندیم .زمانی که آنجا منتظر ایستاده بودیم ،از جبهه و جنگ صحبت می کردیم من از احمد پرسیدم :
- به نظر تو جنگیدن ما بر حق است ؟
وی با تعجب به من نگاه کرد و گفت :
- مگر شک داری ؟
- شک ندارم ،ولی دلیلی برای حقانیتمان می خواهم .
او گفت :
- چگونه ؟!
من پس از اندکی فکر ،به او گفتم :
- هر دو شاهدیم که الان چند ساعت است اینجا منتظر ماشین ایستاده ایم و حتی یک ماشین هم از اینجا رد نشده است .حا لا از خدا می خواهیم که اگر جنگ را بر حق می داند ،تا نیم ساعت دیگر ماشینی از این مسیر عبور کند و ما را به منزل برساند .
می دانستم که از این حرف من احمد خنده اش گرفته ،اما او هیچ نگفت .هنوز چند دقیقه ای از حرف من نگذشته بود که ماشین مزدا از جلوی ما رد شد و هر دو برای او دست تکان دادیم ولی او توقف نکرد و رفت وماشین مزدا از ما فاصله گرفته بود و ما با ناامیدی او را نظاره می کردیم . یکدفعه ایستاد .دنده عقب گرفت و به طرف ما آمد .در حالی که خیلی خوشحال بودیم به طرف ماشین رفتیم .راننده شیشه ی ماشین را پایین کشید و پرسید :برادرها !مسیرتان کجاست ؟
من تا بنار آزادگان می روم !وقتی شنید که ما تا کره بند می رویم ،گفت: سوار شوید تا کره بند شما را می رسانم !
با اینکه بنار آزادگان تا کره بند چیزی حدود 12 کیلو متر فاصله داشت ،ما را تا روستایمان رساند .آن شب از ته دل برای این بنده خدا دعا کردم و از خدا به خاطر لطفش تشکر کردم .
تیمور رحمانی
زمستان بود و تازه از خط به مقرناو تیپ امیر المومنین (ع) بر گشته بودیم .در آنجا ،سنگر آماده ای وجود نداشت که بتوان در آن استراحت کرد. به همین خاطر ،طی مدتی که در آنجا بودیم ،یکی از فرماندهان گفت :بروید ،سنگرهای قدیمی که مخروبه شده اند و دیوارشان بر اثر آب باران آسیب دیده را درست کنید تا زمانی که سنگر های در دست احداث آماده نشده اند از آنها استفاده کنید .
ما بعد از یک روز ؛با همکاری همه بچه ها ،سنگر ها را آماده کردیم و در آنها مستقر شدیم .دیوار سنگر را با پتو و کف سنگر را با پلاستیک پوشاندیم و به همین علت هم هنوز چهار روز از عمر سنگر ها نگذشته بود که باتلاقی شدند و اگر یک نفر وسط سنگر راه می رفت ،همه آنهایی که خوابیده بودند ؛با لا و پایین می رفتند .
این مساله را با شهید انگالی در میان گذاشتیم و ایشان نیز به شوخی گفتند :شما دیگر نیازی به تشک ندارید ،این سنگر ها حکم تشک شما را دارد و وقتی چند روز در آنجا زندگی کردید ،به صورت اتوماتیک عمل می کند .
این موضوع کم کم ورد زبان بچه ها شد و باعث گردید که همه بچه ها بیایند و از سنگر ما باز دید کنند .یک عده در آن کشتی می گرفتند و عده ای نیز در آن با ایجاد سر و صدا ،برای همرزمان خود ،ایجاد مزاحمت می کردند .
در حین اجرای مانور کربلای 4 و 5 در ورزشگاه آزادی ،یک روز عصر به آقای انگالی گفتم :خیلی دوست دارم یک استکان چای گیر بیاورم و بخورم.او که یک موتور سیکلت تحویل گرفته بود ،کلید آن را به من داد و گفت :بر و به چادر ،چای تازه دم کرده ایم بخور و بر گرد !
من رفتم ،چای خوردم و بعد که خواستم پیش آنها بر گردم ،دیدم که مقداری از محل قبلی خود دور شده اند .مرا صدا کردند ،من هم وقتی خواستم بپیچم و به طرفشان بروم ،روی لوله ی آب که برای آبیاری چمن ها نصب کرده بودند ،لیز خوردم و به زمین افتادم و دست چپم زخمی شد .
آنها بلافاصله مرا بلندکردند و نزد دکتر بردند .من به شدت درد داشتم و احساس کردم دارم از هوش می روم .همین که بین هوش و بی هوشی بودم ،متوجه شدم که دارند بر سر موضوعی با دکتر دعوا می کنند .
بعد که خوب شدم از او پرسیدم :موضوع چه بود ؟
گفت :دکتر با دست چپ با من دست داد ،ما هم با او دعوا کردیم !مرا به خاطر آسیب رساندن به موتور 70 تومان جریمه کردند .
امرالله غلامی پور
چون من به فاو نرفته بودم ،قرار گذاشتیم که با هم به فاو برویم .یک روز بعد از ظهر گفت :امر الله !آماده شو تا با هم برویم فاو !من هم بلافاصله حرکت کردم تا خودم را آماده کنم .
گفت :نه شوخی می کنم !فاو. را از دست دادیم !
و ادامه داد :من خودم از طریق تلویزیون عراق ،دو تا از بچه های آشنا را دیدم که اسیر شده بودند .
تیم فوتبال کره بند در لیگ بندر ریگ شرکت کرده بود .چندین بار با احمد از بندر امام حرکت می کردیم و به بندر می آمدیم .معمولا ظهر می رسیدیم و در سپاه استراحت می کردیم و بعد از ظهر که بچه های تیم فوتبال کره بند می آمدند ؛همراه با آنها در مقابل تیم حریف ،بازی می کردیم وبعد هم با آنها به خانه بر می گشتیم .صبح روز بعد هم مجددا کوله بار را می بستیم و به بندر امام بر می گشتیم .
یک روز به او گفتم :بیا تا با ماشین لندکروز سپاه به بندر ریگ برویم !اما او در جوابم ،گفت :نه !همین که خودمان می رویم کافی است .
من تا سال 1365 به جبهه نرفته بودم .در اولین اعزامم ،قرار شد با لشکر صد هزار نفری محمد رسول الله (ص) به منطقه بروم .
در شب اعزام ،رفتیم به منزل احمد انگالی و تا صبح پیش او ماندیم .او به شوخی گفت :تو که تا حا لا نرفته ای حا لا هم نرو !
. صبح زود ،از خواب بیدار شدیم و به منطقه اعزام شدیم .بعد از عملیات کربلای 4 و 5 بود که احمد به من گفت :من می دانستم نیروهای بوشهر در چه منطقه ای عملیات دارند ،ولی سلاح نبود که آن موقع آن را به شما بگویم .
آثارباقی مانده از شهید
در روز 6 فروردین ماه سال 1364 یک مسابقه دوستانه ی فوتبال بین روستا ی کره بند و روستای هفت جوش بر گزار شد که این بازی با نتیجه ی 2- 1 به سود تیم ما به پایان رسید وگل های تیم کره بند را نصر الله غلامی پور و حسینقلی کره بندی به ثمر رساندند و تک گل تیم هفت جوش از روی نقطه ی پنالتی وارد دروازه ی ما شد .
در این بازی ،یک سری حرکات غیر اخلاقی از بازیکنان هفت جوش سر زد که خوشبختانه بازیکنان ما خونسردی خودرا حفظ کردند و بازی بدون کوچکترین در گیری به پایان رسید .
در روز 31 تیر ماه سال 1364 به اتفاق کاروانی که به منظور باز دید به جبهه رفته بودند ،از حرم دانیال شوش به سوی دزفول حرکت کردیم .ابتدا به جاهایی که توسط مزدوران عراقی به موشک بسته بودند و سپس به قبرستان شهدای دزفول رفتیم و در آنجا ابتدا بر سر مزار شهدای جنگ تحمیلی و بعد به سمت آرامگاه شهدای حملات موشکی رفتیم و یکی از روحانیون آنجا ما را با منطقه آشنا کرد .
پس از دزفول به اهواز و از آنجا به ناو تیپ امیر المومنین (ع) رفتیم .ساعت 5 بعد از ظهر بود که به سوی بندر گناوه حرکت کردیم .در بین راه در هندیجان توقف کرده و پس از صرف شام دوباره به راه افتادیم .ساعت 12 شب بود که ه مقصد رسیدیم و آن شب را در بسیج به صبح رساندیم .
بسم رب الشهدا ء و الصدیقین
ای مردم !کشته شدگان در راه خدا را مرده مپندارید .آنها زنده هستند و از خدای خود روزی می طلبند .
خداوندکریم در قر آن می فرماید :بعد از پیغمبران و ائمه اطهار (ع) سومین مقام را شهدا دارند .پس برای اینکه بتوانیم مقام و جایگاه شهیدان را دریابیم ،باید به این سخنان توجه کنیم .
مهمترین نکته در باره شهدا این است که آنان با آگاهی راه خود را انتخاب می کنند و در محیطی که خفقان و استبداد حاکم است ،تنها با ریختن خون پاک آنهاست که پیروزی به دست می آید .
شهید مثل شمع می سوزد و با نور خود ،محفل گرم بشریت را روشن و نورانی می کند .شهید از مال و جان و زن و فرزند خویش می گذرد تا در راه خدا گام بر دارد و او را از خود خشنود گرداند .
شهید ،هیچ وقت فراموش نمی شود ،بلکه همیشه مثل ستاره ای درخشان در آسمان ظلمانی و حتی شب نورانی می درخشد .اگر چه ممکن است گاهی تکه ابری مانع پر تو افکنی او گردد ،با لاخره نابودی از آن ابر است .
بله !شهید قلب تاریخ است و همچون قلب به رگ های خشک اندام انسان حیات می بخشد .در یک کلام ،شهید زنده است و همیشه جاوید!
منبع : سایت ساجد
شهیدان بی سنگ مزار !
شهدا را که خیلیهامان آرزوی در میان آنها بودن را داریم، در پیش گاه خدا اجر و قربیست نا گفتنی که در کلام و مقال نمیگنجد اما در جامعهای شهیدپرور که آسودگی و پیشرفت ما مرهونِ خونِ هزاران شهید است، دیدن اتفاقاتی از این نمونه که نقل میشود، ذهن هر منصفی را آشفته میسازد ...
تصویر زیر مربوط است به شهرستان سعدآباد که در استان بوشهر قرار گرفته است. پارکیست در کنارِ رودخانهی شهر که در آن پنج شهید گمنام را دفن کردهاند. اما اکنون مقبرهی این پنج شهید گمنام، حال و هوایی اسفناک دارد. نه سنگ قبری و نه حتّا نشانهای که اگر کسی برای اولین بار از اینجا رد شود به وسیلهی آن در کنار این مقبرهها حضور پیدا کند و یادی از بزرگواری این شهیدانِ همیشه مظلوم کند.
انهمان را آباد کردند و خانه شان را احترامِ نمیکنیم!؟ حتّا ما بیوفایان با این همه وفادارن، خوشرفتاری نکردیم و هیچ از رویشان خجالت نکشیدیم؟ نمیخواهم داد و بیداد و علم و کتل راه بیندازم و اعتراض کنم. اما حق بدهید که کمی بنگارم؛ از خونِ دلهایی که بر جگرمان رفته است و از جفاهایی که بر آنان شده است. بگذارید کمی بنویسم از کسانی که این روزها از خطی که باید و شایدِ آنان است، دور شدهاند و شهیدان را مروجان خشونت میدانند و با دفن کردنِ ایشان در شهرها، مخالفت میکنند. شهیدانی که حتّا نامِشان را هم برای ترویجِ اسلام و سربلندی ایران خرج کردند .