تارنمای شهدا و دفاع مقدس استان بوشهر

تارنمای شهدا و دفاع مقدس استان بوشهر

تارنمای شهدا و دفاع مقدس استان بوشهر

تارنمای شهدا و دفاع مقدس استان بوشهر

سردار شهید علی فقیه

سردار شهید علی فقیه

فرمانده گردان کمیل، تیپ المهدی (عج)لشگر19فجر سپاه پاسداران انقلاب اسلامی

 

 

زندگینامه

 

 سردار رشید اسلام، پاسدار شهید« علی فقیه» در تاریخ 10/4/ 1338 در روستای «لاور شرقی» پای به عرصة وجود نهاد. این شهید، فرزند اول خانواده بود و پدرش به عشق مولای متقیان علی(ع)، او را علی نام نهاد. علی، از کودکی دارای هوش سرشار و ضمیری روشن بود و تحت تربیت مذهبی و اسلامی پدر و مادرش، اخلاق نیکوی انسانی و اسلامی، اندک اندک در وجودش سرشته گردید. در سن هفت سالگی راهی دبستان جنت (شهید اسماعیلی) روستای لاور شرقی گردید و موفّق شد دوران ابتدایی را با موفّقیت کامل و بدون هیچ‌گونه مردودی یا تجدیدی به اتمام برساند. پس از گذراندن تحصیلات ابتدایی، شهید فقیه نتوانست به ادامة تحصیل بپردازد و ناگزیر به ترک تحصیل شد. مادرش در این باره می‌گوید: «فرزندم در تمام سال‌های دوران تحصیل در مقطع ابتدایی از شاگردان ممتاز و برگزیده بود و آن‌چنان باهوش و با استعداد بود که می‌توانست حتی دو پایه را در یک سال تحصل نماید. متأسفانه مدرسه راهنمایی در روستا وجود نداشت و تحصیل در شهر خورموج نیز با توجّه به وضع نامناسب معیشتی که با آن مواجه بودیم، برایمان مقدور نبود. اما با همة مشکلات، از آن‌جایی‌که علی بسیار علاقه‌مند به تحصیل و دارای هوش سرشار بود، تصمیم گرفتیم به هر نحو، مخارج تحصیل او را در خورموج فراهم ساخته، جهت ادامة تحصیل، او را به این شهر بفرستیم. اما علی که از وضع نامناسب معیشتی ما به خوبی آگاه بود، علیرغم اشتیاق شدید به تحصیل، حاضر به رفتن به خورموج و تحصیل در آنجا نشد و به ناچار ترک تحصیل کرد.»
شهید علی فقیه، پس از ترک تحصیل، مشغول به کار و تلاش جهت کمک به پدر در تأمین معیشت گردید و در این راستا به کارگری پرداخت و مدتی نیز به بندر عامری رفت و در آنجا کارگری نمود. او همچنین مدتی در پایگاه هوایی بوشهر کارگری کرد و حقوق روزانه‌اش در آنجا، 5 تومان بود.
ایشان پس از رسیدن به سن قانونی جهت انجام خدمت سربازی به کرمان رفت اما به علت عدم احتیاج دولت و عدم پذیرش در پادگان آموزشی این شهر، طبق گواهی ادارة وظیفة عمومی ژاندارمری کل کشور از انجام خدمت نظام وظیفه معاف گردید.
شهید فقیه پس از معافیت از خدمت، کماکان به کار و تلاش پرداخت تا این‌که با پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی و شروع جنگ تحمیلی فصل جدیدی در زندگی ایشان رقم خورد. این شهید بزرگوار پس از وقوع انقلاب، به تمام و کمال در خدمت نظام مقدّس اسلامی قرار گرفت و تمام وجود خود را صرف اشاعة ارزش‌های نورانی انقلاب بزرگ اسلامی نمود. او از اولین افراد روستای لاور شرقی بود که به عضویت بسیج در آمد و به عنوان یک بسیجی، پس از گذراندن آموزش جبهه در بیست و ششمین دورة آموزشی پادگان شهید دستغیب کازرون، در مورّخة 29/7/1361 عازم جبهه‌های جنوب گردید و به عنوان جانشین دسته همراه با شهید ابراهیم زارعی، در عملیات پیروزمندانة محرم شرکت نمود و پس از آن در مورّخة 3/10/1361 به منزل بازگشت. او پس از بازگشت از جبهه، به استخدام رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و پس از آن مجدّداً در مورخة 29/1/1362 راهی جبهه‌های جنوب شد و پس از انجام مأموریت به عنوان فرمانده دسته، در مورّخة 3/4/1362 به خانه برگشت. پس از 26 روز مرخصی، برای سومین و آخرین بار در مورّخة 29/4/1362 راهی جبهه‌های غرب کشور گردید و پس از آن‌که در عملیات والفجر 4 شرکت کرد.بعد از آن جهت آموزش مجدد، به پادگان شهید جلدیان اعزام شد و در مورّخة 16/8/1362 از این پادگان عازم طلائیه گردید و در آن‌جا در تیپ المهدی (عج) گردان کمیل، گروهان 1 و به عنوان فرماندة دستة 3 در عملیات خیبر شرکت کرد.
برادر شهید می‌گوید: «برادرم در عملیات خیبر در منطقة طلائیه در مورخه 12/12/1362 از ناحیة کتف هدف اصابت تیر دوشیکا قرار گرفت و شدیداً مجروح شد. همرزمانش در آن بحبوحة نبرد، او را در یکی از سنگرها گذاشتند که متأسفانه آن سنگر دچار آب گرفتگی شد و برادرم در اثر خونریزی شدید و عدم امکان انتقال به بیمارستان در همان‌جا به شهادت رسید و پیکر پاک و مطهّرش به مدت یازده سال در آن‌جا باقی ماند تا این‌که به همّت گروه تفحص شهداء، این پیکر پاک و مطهّر در مورّخة 11/7/1373 در حالی‌که تقریباً سالم مانده بود، کشف و شناسایی گردید و در مورّخة 2/8/1373 به زادگاهش انتقال داده شد و پس از تشییع باشکوه توسط جمعیت انبوه امت حزب ا... در گلزار شهدای روستای لاور شرقی به خاک سپرده شد.»
شهید علی فقیه با این‌که درس نخوانده بود اما به مدد هوش سرشار و علاقة فراوانش به قرآن کریم توانسته بود این کتاب نورانی الهی را ختم نماید. انس او با قرآن کریم، همیشگی بود و هیچ‌گاه تلاوت آن را حتی در ایام حضور در جبهه و در شرایط سخت مناطق عملیاتی ترک نکرد. او نماز خواندن و روزه گرفتن را در سنین کودکی و پیش از رسیدن به سن تکلیف شرعی، آغاز کرد و بیشتر اوقات، نماز را در مسجد می‌ خواند.
این شهید بزرگوار از لحاظ اخلاق فردی، انسانی بود بسیار مهربان، متواضع، راستگو و راست‌کردار و بسیار اهل معاشرت با مردم به طوری‌که همة اهالی او را دوست داشتند همان‌طوری‌که او نیز با تمام وجود، مردم را دوست می‌داشت.
او با همة شهدای روستا به ویژه شهیدان بزرگوار ابراهیم زارعی و حسین اسماعیلی دوست صمیمی بود. در عملیات غرور آفرین محرم، او دوشادوش شهید ابراهیم زارعی رشادت‌های کم نظیری را از خود نشان داد. هنگامی‌که شهید حسین اسماعیلی به علت مجروحیت در عملیات فتح المبین تا مدت‌ها نمی‌توانست روی پای خود راه برود و به ناچار روی ویلچر می‌نشست، شهید علی فقیه بیشتر اوقات را همراه و کمک‌کار او بود و ویلچر او را جابجا می‌کرد.
شهید فقیه با این‌که فقط تا پنجم ابتدایی درس خوانده بود، اما میزان سواد و دانایی حقیقی‌اش بسیار فراتر از حد علمی این مقطع بود. به گفتة مادرش، او نزدیک به یکصد جلد کتاب خریده و آن‌ها را مطالعه کرده بود. این شهید بزرگوار به مطالعة کتب مذهبی و فکری علاقه بسیاری داشت و در این بین، آثار نویسندگان ارزنده‌ای همچون شهید محراب آیه ا... دستغیب و استاد شهید مطهری را بیشتر مطالعه می‌کرد. به طور کلّی، عادت به مطالعه یکی از عادات اصلی زندگی او بود و تمایل شدیدی به افزودن هر چه بیشتر و به‌روز کردن آگاهی‌های خود داشت. لذا هرگز خود را محدود به تحصیلات کلاسیک نکرد و با جِدّ و جُهدی مثال زدنی، تا پایان عمر کوتاه اما پربرکتش، آگاهی‌های فراوانی را بر مجموعة دانستنی‌های خود افزود.
شهید علی فقیه مدّاح اهل بیت بود. در ایام عزای اهل بیت و به خصوص دهة اول محرم و دهة آخر ماه صفر، با ایجاد و سازماندهی دستجات سینه‌زنی، مبادرت به نوحه خوانی و مدّاحی می‌نمود و به مراسم عزا، شور و گرمی خاصّی می‌بخشید. این شهید بزرگوار در جریان راهپیمایی‌های سال 1357 حضور بسیار پرشوری داشت. او در همین راستا به شهرهای خورموج، کاکی و کنگان می‌رفت و در هر چه بهتر برگزار کردن راهپیمایی‌های آنجا علیه رژیم ستمشاهی پهلوی، نقش قابل توجهی را ایفا می‌کرد. ایشان پس از شروع جنگ تحمیلی، در تبیین ماهیت حقیقی این جنگ و ضرورت دفاع در برابر تجاوز ناجوانمردانة دشمن برای اهالی روستا تلاش زیادی نمود و در جمع آوری کمک‌های مردمی به رزمندگان اسلام، فعالیت چشمگیری را از خود به نمایش گذاشت.
شهید فقیه در کارهای عامّ المنفعه نیز زحمات زیادی کشید. او همراه با شهید ابراهیم زارعی و سایر جوانان و اهالی روستا، در جریان آب‌رسانی به روستای لاور شرقی تلاش زیادی نمود و در همین راستا همراه با سایر دوستان خود، کلیة کانال‌های مورد نیاز جهت لوله‌گذاری و انتقال آب به همة نقاط روستا را حفر نمود و بدین‌گونه کاری عظیم و ارزنده را به عنوان حسنة جاریه و جاودان به انجام رسانید.
شهید فقیه در جبهه‌ها همواره مشکل‌ترین مسؤولیت‌ها را پذیرا می‌شد و در این راه هراسی به دل راه نمی‌داد. بارها در محاصرة دشمن گرفتار آمد اما با رشادت و دلاورمردیِ مثال زدنی خود، دشمن دون را به عقب راند و جلوه‌هایی از برتری قوای اسلام را به دشمن متجاوز تحمیل کرد. یکی از هم‌رزمانش در این باره می‌گوید: «در سال 1361 به همراه شهیدان بزرگوار علی فقیه و ابراهیم زارعی به جبهه اعزام شدیم و در عملیات محرّم شرکت نمودیم. صبح فردای روز شروع عملیات، با تک سنگین دشمن در منطقة شرهانی عراق مواجه شدیم. دشمن در جریان این تک، ضربات شدیدی را بر ما تحمیل کرد و تعداد قابل توجّهی از اعضای گردان ما را شهید و زخمی نمود به طوری‌که از این گردان، تعداد اندکی باقی زنده ماندند. در آن شرایط سخت، همین چند نفر اندک باقیمانده که در میانمان شهید علی فقیه و شهید ابراهیم زارعی هم بودند، مقاومت شدید و سرسختانه‌ای را در برابر هجوم بی‌امان دشمن، به عمل آوردند. یادم می‌آید شهید فقیه همراه با شهید زارعی و سپس سایر هم‌رزمان، پوتین‌های خود را درآوردند و با پای برهنه، به ادامة مقاومت پرداختند. آنچه که برایم بسیار جالب و تحسین برانگیز بود این بود که شهید فقیه با پای برهنه، در حالی‌که آرپی‌چی را بر دوش خود گرفته بود، نیروهای دشمن را تعقیب می‌کرد و تعداد قابل توجهی از تانک‌های آنها را با آرپی‌چی منهدم نمود. بالأخره پایمردی این عزیزان سبب شد تا سربازان بعثی به مواضع قبلی بازگشته، بدین طریق خط مقدم جبهة خودی نیز به جلوتر برود.»
 
 

وصیت نامه 

بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحیِمِ
«یا ایََّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِی اِلیَ رَبِّکِ رَاضِیَةً مَّرْضِیَّةً فَادْخُلِی فیِ عِبَادیِ وَ ادْخُلیِ جَنَّتیِ»  «وَلاَ تَقوُلوُا لِمَنْ یُقْتَلُ فیِ سَبیِلِ اللهِ اَمْوَاتاً بَلْ اَحْیَاءٌ وَ لیَکِنْ لاَ تَشْعُرُونَ»
شهیـد، سعیـد است و شهـادت سعـادت. (امام خمینی)
در قاموس شهادت، واژة وحشت نیست. (امام خمینی)
با سلام و درود بر محمد مصطفی (ص)، پیامبر عظیم الشأن و گرامی اسلام و بنیان‌گذار اسلام فقاهتی و با سلام و درود بر حسین (ع) سرور آزادگان جهان تشیّع که با ایثار خون خود، اسلام را از خطر یزیدیان نجات داد؛ و با سلام و درود بر امام زمان مهدی موعود (ارواحنا له الفدا). با سلام بر امام امت، خمینی، بت‌شکنِ دوران و با سلام و درود بر رزمندگان صحنه‌های پیکار حق علیه باطل، این راهیان ره قدس و این شیران روز و زاهدان شب که با نبرد خود، روباه‌صفتان را به دَرَک واصل کرده و در صحنه‌های جنگ حماسه می‌آفرینند و سلام و درود بر شهیدان حسین گونة زمان که چون علی اصغرها، قاسم‌ها و علی اکبرها، جان خود را برای مسلمین فدا کردند و به ملکوت اعلی پیوستند؛ وصیت‌نامة خود را آغاز می‌کنم.
اینجانب علی فقیه به عنوان یک رزمندة کوچک آقا امام زمان (عج)، می‌خواهم وصیت را آغاز کنم. که می‌دانم این نام برازندة این حقیر نمی‌باشد. رزمندة امام زمان (عج)، آنهایی هستند که موشک‌های 9 متری بر سر آنها فرود می‌آید. سربازان امام زمان (عج)، آنهایی هستند که تاکنون بیش از 12 تن از خانوادة خود را از دست داده‌اند. ماها چه هستیم؟ اگر مقاومت و ایثار اینها نبود هرگز ما به پیروزی عظیم نائل نمی‌آمدیم.
اولین نکته، مربوط به روستایمان می‌باشد؛ مبادا شما ای عزیزان و ای مجاهدان! گول و فریب عده‌ای یاوه‌گو را بخورید که با عملشان ضربه به انقلاب اسلامی می زنند. مبادا بگذارید منافقان حاکم شوند و با عملشان اسلام را از بین ببرند. مساجد را پرکرده و گروه‌های مقاومت را تقویت کنید. مبادا امام امت، خمینی بت‌شکن و رزمندگان را فراموش کنید. جوانان را تقویت کنید. تفنگ از دست رزمندگان افتاده را برداشته و سینة خصم زبون را نشانه بگیرید. مبادا آنهایی که مقلّد امام نیستند و تابع ولایت فقیه نمی‌باشند، در تشییع جنازة من شرکت کنند؛ تا زمانی که پیرو ولایت فقیه نشوند نمی‌خواهم که بر سر جنازه‌ام فاتحه بخوانند و بر سر قبر من پا بگذارند.سخنی با تو ای پدر و مادر! ای پدر و مادر عزیز که سالها برای من رنج طاقت فرسایی را متحمّل شده‌اید و می‌دانم که توقّع داشتید که در آینده بتوانم کمک‌رسانی برای شما باشم. من امانتی بوده‌ام از طرف خدا نزد شما و خداوند هر موقع که صلاح بداند امانت را پس می‌گیرد. می‌دانم ای پدر و مادرم! که شما برای من عزیز هستید ولی اسلام عزیز، عزیزتر از شماست. امروز اسلام به جوانانی [مثل من] و پدر و مادرانی مانند شما احتیاج دارد. درودتان باد ای پدرم و مادرم که مرا این‌گونه در دامن پر مهر و محبت خود تربیت کردید. مبادا بر سر جنازه‌ام گریه و زاری نمائید زیرا کسی نبود بر مظلومیت علی اصغر گریه کند. لباس سیاه نپوشید [بلکه] برایم جشن عروسی بگیرید زیرا من به طرف معشوقم رفته و به آرزوی دیرینة خود رسیده‌ام. مبادا امام بزرگوارمان این نائب مهدی (عج) را فراموش کنید.
مادرم!‌ مانند مادر حنظله باش که بعد از شهادت فرزندش، سر فرزند را برای او آوردند. آن مادر قهرمان، سر حنظله را به طرف دشمن پرتاب کرد و گفت: من فرزندم را در راه اسلام داده‌ام و جنازه‌اش را هم نمی‌خواهم. مادرم! در مرگم مقاومت کن مبادا کاری کنی که دشمن را تشویق کنید و برایم ناله و زاری نکنید چون که آن از خدا بی‌خبران، از گریة شما خوشحال می‌شوند.
اما پدرم! می‌دانم که چقدر کار و کوشش کرده‌ای که دستانت پینه بسته است. من این دست پینه بسته را می‌بوسم و به وجود پدری چون تو افتخار می‌کنم.
و سخنی با شما ای ‌برادرانم! برادران رزمنده‌ام! مبادا بگذارید حتی یک دقیقه تفنگ به زمین افتادة من، بر زمین باشد؛ تفنگ به زمین افتاده را برداشته و پس از آزادی راه کربلا، قدس عزیز را از چنگال این دژخیمان نجات دهید. امام را فراموش نکنید. هیچ‌گاه با افراد منافق روی خوش نشان ندهید.
و شما ای خواهرانم! می‌دانم که زینب‌گونه هستید و پیام شهید را به جهانیان می‌رسانید. هیچ‌گاه در سوگ من لباس سیاه نپوشید زیرا لباس سیاهی نبود که زینب بپوشد. و مانند زینب باشید که پس از شهادت حسین(ع) با عمل و سخنان خویش. نیمی از رسالت حسین (ع) را ادا کرد. خواهرانم! حجاب را فراموش نکنید زیرا حجاب، عفّت زن است و از خون شهید، کوبنده‌تر. بعد از شهادت من طوری باشید که امام می‌گوید. و صبر را پیشه کنید زیرا خداوند صابران را دوست دارد.
و سخنم با توست ای ملت شهید پرور! به این‌که امام معصوم(ع) می‌فرماید: «اِنَّ الْحَیاةَ عَقیِدَةٌ وَ جِهَادٌ». جهاد باید به درستی برای خداوند و در راه عقیده باشد و قرآن می‌فرماید: «اِنَّ تَنْصُرُواللهَ یَنْصُرْکُمْ و یُثَبِّتْ اَقْدَامَکُمْ» (هر کس خدا را یاری کند و در این یاری استقامت کند خدا هم به او کمک می‌کند).
و از شما می‌خواهم که جبهه‌های جنگ و رهبر کبیر انقلاب اسلامی را فراموش نکنید زیرا [راه و اندیشة] امام، مانند خونی است که در بدن انسان جریان دارد که اگر آن خون نباشد انسان می‌میرد. قدر این رهبر را بدانید که او بود که ما را آگاه کرد و درس شهادت و جوانمردی را به ما آموخت.
و از شما می‌خواهم پشت سر روحانیتِ در خط امام باشید و بدانید که هر چه ما از اسلام داریم مرهون همین روحانیت است. آری الأن که این وصیت نامه را می‌خوانید، من از این دنیا رفته‌ام و به آرزوی دیرینة خود رسیده‌ام و از همة امت، و پدر و مادر و دوستان و آشنایان و رزمندگان و همسنگرانم، حلالیت می‌طلبم .
 اما پدر عزیز! مبالغی پول بدهکار هستم. آنها را پس دهید: به عمویم گرگعلی 300 تومان؛ به برادر محمد زارعی 800 تومان و به جعفر دکّان‌دار مبلغ 250 تومان؛ و پول سید احمد اسلامی و سید محمدحسین لطیفی را حتماً پس دهید. پول تنباکو علی زارعی را پس دهید. و 17 روز، روزه بدهکار هستم اگر توانستید برایم بگیرید و اگر در توان نداشتید، نگیرید هم اشکال ندارد.
والسّلام علیکم و رحمة الله و برکاتة     مورخة 28/8/62  علی فقیه

 

منبع : سایت ساجد

سردار شهید علیرضا ماهینی

سردار شهید علیرضا ماهینی

 

فرمانده گردان درستاد جنگهای نامنظم شهید دکتر چمران

 

زندگینامه

 

شهید «علیرضا ماهینی» در سا ل 1335 در یکی از محلات جنوبی بوشهر ،در خانواده ای متدین و مذهبی چشم به جهان گشود .وی پس از گذراندن دور ان تحصیل،موفق به اخذ دیپلم فنی از دبیرستان حاج جاسم بوشهری شد . از آنجا که دارای با لاترین معدل دبیرستان در سطح شهر بود ،بدون کنکور در دانشگاه علم وصنعت تهران پذیرفته شد .به علت فعالیت های مستمر سیاسی ،از ادامه تحصیل وی در دانشگاه ممانعت به عمل آمد تا اینکه در نهایت موفق شد در رشته الکترونیک دانشسرای عالی ایران مهر تهران تحصیلات عالی خود را به پایان رساند .
شهید ماهینی ضمن تحصیل به انجام فعالیتهای سیاسی نیز مبادرت می نمود که از آن جمله می توان به فعالیتهای چریکی و عمدتا کوهنوردی دسته جمعی و تشکیلاتی اشاره کرد .وی با فراغت از تحصیلات دانشگاهی ،خدمت سربازی را آغاز و پس از پایان خدمت درتهران مبارزات سیاسی را ادامه داد .ایشان در آستانه ی انقلاب با شرکت در مبارزات ،پخش اعلامیه های امام و ایجاد ارتباط تنگا تنگ با روحانیت انقلابی ،وفاداریی خود را به امام و انقلاب نشان داد و تا پیروزی کامل انقلاب در صحنه باقی ماند .
پس از پیروزی انقلاب ،مدت زمان کوتاهی در کسوت مقدس معلمی در دبیرستان سعادت و هنرستان حاج جاسم بوشهری به تدریس پرداخت .اوبا آغاز جنگ تحمیلی و هجوم وحشیانه استکبار ،به جبهه های نبرد شتافت و به علت رشادتها و شجاعت هایی که از خود نشان داد ،به رده های بالای فرماندهی ارتقاءیافت و توسط شهید چمران به فرماندهی گردان های مجرب عملیاتی در ستاد جنگهای نامنظم، انتخاب شد .
با شهادت دکتر چمران ،فرماندهی بخشی از ستا د جنگ های نامنظم منطقه جنوب را پذیرفت و در این عرصه رشادتهای وی به حدی بود که او را فاتح بستان ،سوسنگرد و مالک اشتر زمان لقب دادند .
شهید علیرضا ماهینی قهرمان عرصه های شجاعت ،فتوت و اخلاق بود .کم صحبت می کرد ،اهل تظاهر نبود و خستگی نمی شناخت .اهل تهجد بود و اگر از وی در مورد عملیاتی سوال می شد ،تمام حرکات و تاکتیک ها و تحرکات چریکی خود را به دیگر بچه ها نسبت می داد .با اینکه فردی بسیار عاطفی بود اما در مواقع عملیات ،همچون شیری خشمناک نعره می زد و از پا افتادن رفیقان همراه ،او را از رسیدن به هدف باز نمی داشت .
پیش از انقلاب به علت فعالیت های سیاسی ،وی را از پایان رساندن دوره ی مهندسی الکترونیک محروم کردند اما بعد از پیروزی انقلاب ،هیات علمی دانشگاه علم و صنعت به پاس خدمات سیاسی وی در عصر ستمشاهی ،از وی جهت ادامه تحصیل در دانشگاه دعوت به عمل آورد .البته این مسئله نیز هرگز مانع از حضور وی در جبهه ها ی جنگ نشد .
هنگامی که تنور جنگ داغ بود ،پست ها و مناصب زیادی به وی پیشنهاد شد ، اما چون مسئله جنگ را از مهمترین امور کشور می دانست و حضور خود را در جبهه ها لازم و موثر تر می دید ،از تمامی عناوین و مناصب پیشنهادی کریمانه گذشت .
از خصوصیات بارز ایشان ،برخورداری از مطالعات فراگیر در همه زمینه ها بود ،به همین علت نیز در هر موضوعی از وی سوال می شد ،بلافاصله پاسخ می داد .سر فصل همه ی مطالعاتش ،قرآن و نهج البلاغه بود و سابقه مطالعاتی ایشان باعث شده بود که وی حتی در جبهه های جنگ نیز از مطالعه در این زمینه دست بر ندارد و برای همرزمانش کلاسهای آموزشی برگزار نماید .
شهید ماهینی از هر نوع تحجر فکری و انجماد عقیدتی متنفر بود و همواره جنبه اعتدال را رعایت می کرد .بسیار راستگو بود و با غیبت میانه ای نداشت .از متهم کردن دیگران به شدت دوری می جست حتی اگر وی را به ناحق متهم کرده باشند .
وی پیشبرد اهداف اسلامی خویش را بر سه اصل بنا نهاده بود :
- فرا خواندن دوستان به اتحاد و همدلی .
- جذب افراد دموکرات مآب و بی تفاوت وتلاش در جهت اصلاح آنها.
- طرد دشمنان واقعی ،بدون استفاده از چوب و چماق .
شهید ماهینی از آنجا که اهل تفکر و مطالعه بود ،دشمن را به راحتی می شناخت و مرزبندی عقیدتی و سیاسی برای وی بسیار ساده بود .وی با درک این نکته که چه عاملی باعث در هم شکسته شدن نهضت ملی – مذهبی عصر ما و در هم پیچیده شدن قیام بزرگ و مذهبی به دست استعمار و استکبار شده است .آفت بزرگ نهضت را از قدیم تاکنون ،تفرقه می دانست .هر گز دیده نشد که حقیقت را فدای احساسات کند .از بازی های سیاسی گریزان بود و همواره تقوای علمی و عقیدتی را سر مشق عمل خود قرار می داد.
جاذبه و روح بزرگ او اکثر بچه های بوشهر را به خود آورد و به جبهه ها کشاند .
عبادتهای علیرضا و شب زنده داری هایش به یاد ماندنی است .برای خدا از خود می گذشت و با اتکا به همین سلاح همواره شجاع و نترس بود .در شبیخون ها ،پیشا پیش نفرات در حرکت بود و اولین نفری بود که به خط عراق می زد .حین عملیات هر گز نشد که سر گردان و مضطرب شود ،انگار به حقیقت این کلام خدا خوب پی برده بود :«ان الله یحب الذین یقاتلون فی سبیل الله صفا کانهم بنیان مرصوص »وی در تنگه چزابه با تمام نفرات در برابر سیل بنیان بر افکن گارد ملی عراق ،مردانه و تا پای جان ایستاد و همانند مولایش امام حسین (ع) شهد شهادت را نوشید .
 
 
وصیت نامه 
 
 
بسم الله الرحمن الرحیم
خدایا تو را شکر می کنم که قدرت شناخت و ستایش خویش که راه مستقیم را برایم نمایاند و نصرتم داد تا بتوانم در راهت گام بر دارم را به من عطا نمودی .سپاس تو را که یاری ام نمودی تا بتوانم خوب و بد را تشخیص بدهم و از میان آن دو ،خوب را انتخاب کنم . حمد تورا که نیرویم بخشیدی تا بتوانم با آن از دینت که سند رهایی ما مستضعفان از زیر یوغ مستکبران است ،به دفاع بر خیزم .
خدایا در همه حال یاریم نما و یک آن ،مرا به خودم وا مگذار که اگر عنان اختیار مرا رها کنی ،به انحراف کشیده خواهم شد .
من در شرایطی که استکبار جهانی به سر کردگی آمریکا ،انقلاب اسلامی ایران ،انقلابی که برای حاکمیت قانون« الله» به دست مردم مسلمان و مبارزمان و رهبری امام عزیزمان خمینی بزرگ صورت گرفته و می تواند تحقق بخش تمامی آیات قرآن باشد را با شدیدترین تهدیدات و حملات تبلیغاتی و سیاسی و نظامی مورد هجوم قرار داده و مزدور منافقش، صدام را به جنگ با مردم مسلمان ما فرستاده ،تشخیص دادم که با شرکت در جنگ می توانم دینم را نسبت به این انقلاب ادا کنم .
و شما ای کسانی که از مسیر اسلام منحرف و به مکاتب الحادی کشیده شده اید !قدری بیندیشید و در چگونگی خلقت تدبر و تفکر کنید .آیا دوام جهان هستی بدون خالقی توانا قابل تصور است ؟اگر می خواهید به دفاع از خلق به پا خیزید ،قرآن را ورق بزنید تا ببینید که هیچ مکتبی بهتر از اسلام قادر نیست که پاسخ گوی نیاز های خلق باشد .کدام مکتب و کدام انقلاب را در قرن حاضر سراغ دارید که اینگونه با امپریالیسم دست و پنجه نرم کندو مردم را بر علیه امپر یالیسم تا این حد و وسعت بسیج نماید ؟لختی اندیشه کنید و از آخرت بترسید . خداوند هیچ نیازی به ما ندارد و اوست که بیش از هر کس دیگر ،سعادت ما را می خواهد .
مادر عزیز و مهربانم !الان که دارم این چند کلمه را برایت می نویسم ،سخت مشتاق دیدارت هستم و دلم به شدت برایت تنگ شده ؛اما چه کنم که این (حضوردر جنگ ) واجب تر است .از اینکه نتوانستم فرزندی خوب برایت باشم جدا از شما می خواهم که مرا ببخشی .هیچ به فکر ما نباش .اگر شهید شدم ،به این افتخار کن که توانسته ای فرزندی را پرورش دهی که در راه احیاءکلمه اسلام و حفظ دین خدا ،به درجه رفیع شهادت برسد .در صورت شهید شدن ،این تنها من نیستم که اجر می گیرم ،لطف خداوند بزرگ شامل حال شما که پرورش دهنده من بوده ای نیز خواهد شد .
مادر عزیزم !تو مالک مطلق من نبوده ای .من فقط یک امانت نزد تو بوده ام و اکنون موقع پس فرستادن امانت شده است .اگر شما مادران ،غم از دست دادن فرزندتان را تحمل کنید ،فردا که قانون« الله» حاکم شود ،دیگر مادران ،شاهد نابودی تدریجی فرزندانشان نخواهند بود و به جای اشک بر چشم ،خنده بر لب خواهند داشت .
دیگر نصیحتم این است که به حرف های امام خوب گوش فرا داده و حرفهایش را در زندگی سر مشق عملت قرار ده .هر چیزی امام گفت ،به آن عمل کن چرا که امام قرآن شناس است و حرفهایش برای همه حجت است .
مادر عزیزم !اسلام مورد حمله قرار گرفته و اگر روزی نیاز شود ،تونیز باید به میدان جنگ بیایی .اکنوم که آنجا هستی ،طوری با مردم صحبت کن که مردم روحیه بگیرند .مسئولیت تحقق حاکمیت قوانین مترقی و نجات بخش اسلام بر عهده شماست .           والسلام
 
 
خاطرات
 
 
نجف شاکر در گاه :
خودروی اختصاصی بچه های جنگ های نامنظم را برای انجام ماموریتی به اهواز برده بودم .گذرم به پمپ بنزین افتاد .آن روز ها به علت وقوع جنگ ،کمبود بنزین به شدت مشهود بود .صف طولی ماشین ها در پمپ بنزین گویای همین عارضه بود . بنزین خواستم و گفتم بنزین اضطراری ومامور پمپ بنزین گفت : بنزین نداریم .از من اصرار از او انکار .آخر نمی دانم چطور باب سخن باز شد که از من پرسید از بچه های کدام منطقه و گروه هستید ....
به محض شنیدن نام علی رضا ماهینی از جا پرید و مرا بوسید و گفت :جانم فدای علی رضا .پیت 20 لیتری بنزین را که برای وقت اضطراری در جایی پنهان کرده بود آورد و همه را به باک ماشین من ریخت و از من خواست به جای او علی رضا را ببوسم .

محمد باقر رنجبر:
همراه با علیرضا و سیصد نفر از رزمندگان استان بوشهر ،عازم اهواز شدیم .به چهره هرکدام از بچه ها که خیره می شدی ،می توانستی دریایی از شور و شوق و عزم راسخ برای دفاع از آرمانهای انقلاب و امام ،ببینی .
قبل از آن ،شهید ماهینی را در جریان انقلاب و در گزینش سپاه جهت استخدام در کنار شهید عباسقلی کامکاری دیده بودم . او را بیشتر به عنوان یک فرهنگی و معلم می شناختم .چهره ای آرام و بسیار متین داشت ،خوش بر خورد و مهربان و در برد باری و سعه صدر واقعا کم نظیر بود . انسان در یک نظر ،شیفته و عاشق او می شد .
همچنان که از زمان جنگ ،روزها و ماه های بیشتری سپری می شد ،از نیروهای اعزامی نیز به تدریج کاسته می شد و این روند تا آنجا ادامه یا فت که تعداد افراد گروه ما به بیست و دو نفر رسید .این وضعیت بود که فرصت خوبی برای دوستی و نزدیکی بیشتر ما ایجاد می کرد و من توانستم رابطه ای عمیق و عاطفی با ایشان بر قرار کنم .
پس از بر گشتن از شوشتر ،هر کدام از گروه ها ،فرماندهی گرو هشان را انتخاب می کردند .هر گز یادم نمی رود آن لحظه ای را که از ما خواستند فرماندهی را از میان خودمان انتخاب کنیم .در این لحظه بچه ها همگی و بدون هیچ گونه هما هنگی قبلی ،یکدل و یکصدا،علیرضا ماهینی را به فرماندهی گروه انتخاب کردند .این مسئله برای من ازاین جهت جالب بود که می دیدم همه بچه ها در باره علیرضا دیدگاهی مشترک دارند و علاقه و احترام نسبت به او در وجود همه رخنه کرده است .
ماهینی از کسانی بود که برای ادای تکلیف آمده بود و هر گز از خود سستی برزوز نمی داد .روزی که ما را برای خالی کردن انبارهای قله  ای که زیر توپخانه دشمن قرار داشت .کمک خواستند .علیرضا بیشتر و مشتاقانه تر از همه تلاش و کوشش می کرد .روزی که انبار مهمانلشگر نود و دوزرهی اهواز را زده بودند با اینکه وارد شدن به زاغه های مهمات ،بسیار خطر ناک بود و واقعا دل شیر می خواست ،علیرضا بچه ها را هم به این کار تشویق می کرد و می گفت که ارزش این کار از حضور در جبهه کمتر نیست واجر و ثوابش بیشتر است .همان روز علی رغم اینکه هر لحظه احتمال انفجار وجود داشت ،خودش ،شهید اسماعیل کمان ،شهید حاج رضا محمدی ،شهید مختار بدیه و دیگر عزیزان از جان مایه گذاشتند و چنان با جدیت به این کار خطیر مشغول شدند که ظرف چند روز تمام زاغه های مهمات را خالی کردند و آنها را از تیر راس حملات دشمن مصون نگه داشتند .
اوایل جنگ ،علیرغم اینکه بچه ها با تمام اسلحه ها آشنایی کافی داشتند ،اما امکانات نظامی ،بسیار اندک و محدود بود و تمام امکانات ما شامل اسلحه های« ام یک» بود که از بوشهر آورده بودیم .همان اوایل ،ما را با« ام یک» به اطراف اهواز فرستادند تا برای جلو گیری از هجوم دشمن ،دفاع کنیم .علیرضا به هر جا سر می زد و حتی با سپاه بوشهر تماس گرفت و درخواست چند اسلحه ژ3 نمود، اما آنها به دلیل اینکه فاقد امکانات کافی بودند ،قادر به حل مشکل ما نبودند .
به همین وضعیت دچار بودیم تا اینکه از طریق رابطه ای که میان شهید چمران و حافظ اسد وجود داشت ،با یک هواپیمای 330 ارتش ،تعدادی کلاشینکف وآرپی جی و مقداری مهمات به دست بچه های ستاد جنگ های نامنظم رسید و ما را با سلاح ها تجهیز و به فرماندهی شهید ماهینی عازم جبهه کردند .
علیرضا روح بسار لطیفی داشت ؛در مقابل دوستانش بسیار انعطاف پذیر بود و در دوران آشنایی ام با ایشان ،هر گزی تندی و خشمی از وی ندیدم. مگر در مواقع بحرانی جنگ که این از خصوصیات یک فرمانده خوب است .در عملیات و شناسایی ها، همیشه داوطلب و پیشگام بود .طلایه و عقبه گروه را به خوبی زیر نظر داشت .در تصمیمات و دستوراتش مصمم بود ،در مواقع عادی ،چهراه ای آرام و متین داشت و در سختی ها و مصیبت ها ،مصمم و برد بار نشان می داد وبه همرزمانش روحیه می داد و در مقابل آنها کوچک نفس و متواضع بود .تواضع او به حدی بود که اگر کسی برای اولین بار او را می دید .هر گز احساس نمی کرد که او فرمانده است .از جذبه ی بالایی بر خوردار بود و به خاطر استعداد و توانایی های منحصر به فرد و بالایی که داشت به بالاترین مقام فرماندهی مناطق رسید .شهید چمران حساب جدایی برای وی باز کرده بود و در جبهه های اهواز ،مالکیه ،سوسنگرد ،جلالیه ،فرسیه ،دهلاویه و...همواره از علیرضا و گروهش همکاری و همراهی می خواستند .هر جا به مشکلی بر خورد می کرد ،علیرضا و گروهش عاشقانه با ایثار و گذشت ،مشکلات را حل می کردند .
یکی از راه های جلوگیری از یورش دشمن ،ایجاد سد خاکی در کنار رود خانه ها و رها کردن آب به سمت دشمن بود که تاکتیک بسیار موثرو پر ثمری بود و بیشترین نقش را در توقف پیشروی و یا عقب نشینی دشمن ایفا می کرد .این سدها در زیر شدید ترین گلوله های دشمن ساخته می شد و حفاظت و حراست از آنها به عهده ی گروه ماهینی بود .اووگروه تحت فرماندهی اش این ماموریت را همیشه با موفقیت و به نحو احسن انجام می داد ند .شیوه ی کار به این صورت بود که وقتی سد ،انباشته از آب می شد ،وظیفه خطر ناک باز کردن سد به عهده ی علیرضا و گروهش بود .خطر ناک به این خاطر که می بایست غیر مسلح و با بیل به نزدیکی دشمن می رفتند و در سد ،حفره ایجاد می کردند تا آب به شدت و با حجم زیاد به سوی دشمن سرازیر شود .
در آن زمان ،غذا جیره بندی بود و برای ما هر هفته بیش از یک بار یا دو بار غذای گرم نمی آوردند .در آن شرایط سخت مجبور بودیم از کنسرو و نان خشک استفاده کنیم و چون جیره مان هم اندک بود ،لذا به بچه ها در روز بیش از یک بار غذا نمی رسید .شهید ماهینی و شهید کمان را می دیدم که گاهی وقت ها با نان خشک سر می کردند و جیره ی خود را به همرزمانشان می دادند .موقعی که در مدرسه شهید جلالی بودیم نیز این شهید بزرگوار از خرما و ارده ای که در بازار با پول خود خریده بودند ،استفاده می کردند تا دیگر همرزمانشان بتوانند از غذای بیشتری استفاده کنند و اگر گاهی نیز به اصرار دوستان سر سفره حاضر می شدند ،آنقدر آهسته خوراک می خوردند که انگار چیزی نمی خورند ؛آن هم به این خاطر که به بچه ها سهم بیشتری برسد .

صبح روز پانزدهم دی ماه بود که به ما خبر دادند عملیات بیست و هشت صفر در پیش است .علیرضا از قبل ما را برای عملیات آاماده کرده بود .هیچ وقت بچه ها را تا این حد خوشحال ندیده بودم . شهید ماهینی ما را از منطقه« دو کوهه» به سوی« فرسیه» حرکت داد و ما در آنجا توجیه شدیم . این عملیات برای آزاد سازی هویزه بود . وظیفه ما مسدود کردن جاده تدارکاتی به منظور تصرف هویزه توسط نیروهای اسلام بود .عملیات در ساعت ده شب باآتش توپخانه شدید نیروهای اسلام شروع شد .به علت کوبنده بودن عملیات ،فرصت مقابله از دشمن گرفته شد و ما سریع خود را به جاده ی تدارکاتی رساندیم .دو سه گروه بودیم و جمعیتی حدود صد نفر بود .آنجا مستقر شدیم .در موقع حمله و در همان لحظات اولیه آن چنان عملیات سنگین بود که گلوله های «آرپی جی» تمام شد و تنها گروهی که با درایت فرماندهی به دلیل استفاده از گلوله های کمتر ،هنوز گلوله آرپی جی داشت ،گروه علیرضا ماهینی بود .علیرضا احتمال داده بود که دشمن پاتک می زند و همان طور که حدس زده بود ،بعد از ساعتی پاتک دشمن شروع شد .منطقه ،انباشته از تانک و نفر بر های دشمن شد و تا چشم کار می کرد ،تانکهای دشمن دیده می شد که به سوی گروه صد نفری ما در حرکت بودند .بالگردما را زده بودند و مهمات و گروه پشتیبانی که برای کمک به ما آمده بود ،نیز قلع و قمع شده بودند .ما مانده بودیم و چند سلاح اندک و یک یا دو آرپی جی با تعدادی گلوله .علیرضا در آن شرایط دشوار ،بچه ها را هماهنگ می کرد . آماده پیکاربا دشمن شدیم . در محاصره دشمن قرار داشتیم و نفر بر های دشمن برای زهر چشم گرفتن از ما با کمک آر پی جی 11 ، موشک و شلیک مسلسل ها ی کالیبر دار به سوی ما سرازیر شدند که در همین وضعیت ،چند نفر از بچه ها زیر نفر بر های دشمن له شدند .مختار بدیه نیز با اصابت گلوله دشمن شهید شد  .علیرضا به بچه ها اعلام کرد که چون دستور خاصی از با لا نرسیده لذا ما تا آنجا که می توانیم ،باید مقاومت کنیم .بی سیم های ما از کار افتاده بود و ما به هیچ جا دسترسی نداشتیم .علیرضا هر لحظه به بچه ها سر کشی می کرد و در آن شرایط سخت به نیروها روحیه می داد .شاه حسینی خود را سراسیمه به علیرضا رساند وگفت: دستور رسیده که بچه ها ماموریتشان تمام شده و خود را به هر طریقی که می توانند از مهلکه برهانند .برای عقب نشینی می بایست محاصره شکسته می شد .علرضا ماهینی و شاه حسینی در همین لحظه با رشادت و شجاعتی کم نظیر ،خود را به یکی از نفر برهای دشمن رساندند و با انداختن نارنجک دستی به داخل آن نفر بر ،آن را منهدم کردند که همین مساله باعث ترس و وحشت دشمن شد و ما توانستیم با درایت و تیزبینی آن بزرگ مرد به عقب بر گردیم .همان روز نیروهای اسلام توانستند هویزه و اطراف هویزه را به تصریف خود در آوردند .البته یک روز بعد از عملیات نیروهای ما ودانشجویان همرا ه شهید« علم الهدی» بر اثر خیانت بنی صدر و دیگران ،در کربلای هویزه گرفتار شدند و جان خود را نثار انقلاب و امام کردند .
چند نفر روز بعد از عملیات ،در حالی که خیلی از دوستانمان شهید شده بودند و خودمان خسته و کوفته بودیم ،آماده شدیم که برای مرخصی به شهرمان بر گردیم .علی آن روزشاد نبود ،عبوس و گرفته بود .گویا دردی جانکاه تمام وجودش را فرا گرفته بود .علت را جویا شدیم .گفت که بعد از شام در میان خواهم گذاشت .
خدا می داند آن روز بر ما چه گذشت .در مدرسه شهید جلالی جمع شدیم .تعدادمان به 11 نفر می رسید .مدرسه شهید جلالی که یک روز پر از نیرو بود ،امروز تنها 11 نفر جمعیت داشت .آرام آرام خود را به علیرضا رساندیم و نزدیک او نشستیم .چراغی نفت سوز در کنارش بود که فضای اتاق را روشن می کرد .قرآن را که لای پارچه ای پیچیده بود ،بیرون آورد و با تلاوت چند آیه از سوره صف ،سخنانش را آغاز کرد .از مشکلاتی که در آن زمان در جبهه حاکم بود سخن گفت و گفت که امروز بیش از هر زمان دیگری به حضور ما در جبهه نیاز است و دکتر چمران فرموده :که ما به تک تک بچه ها احتیاج داریم .علیرضا با حالتی بغض آلود گفت که امام حسین (ع) در شب واقعه کربلا ،چراغها را خاموش کرد و گفت :شما اختیار دارید که اینجا بمانید و یا بروید و من با خانواده ام فردا در اینجا شهید خواهیم شد .ولی بنده از شما خواهش می کنم و پای شما را می بوسم که صحنه را ترک نکنید و امام و شهدا را تنها نگذارید و امروز در جبهه به شما بسیار نیاز داریم .بچه ها شروع به گریه کردند .همدیگر را در آغوش گرفتند و مصمم و استوار تر از همیشه برای اعزام به منطقه آماده کردند .آن روز ها در مالکیه – حد فاصل بین هویزه و سوسنگرد – در گیری شدیدی بود و عراق قصد گرفتن سوسنگرد را داشت .شهید چمران با پاهای مجروح ،خود را به مالکیه رسانده بود و با سروان رستمی ملاقات کرده و جویای گروه ماهینی شده بود .وقتی متوجه می شود که این گروه در جای دیگری مستقر شده اند ،عصبانی شده از شهید ناصر مقدم می خواهد که هر چه زود تر گروه ماهینی را به مالکیه اعزام کند ؛چون وجودشان در آنجا لازم تر است .همان روز شهید ناصر مقدم سراسیمه خود را به جلالیه می رساند و با جیپ آهو ،شهید ماهینی را به منطقه مورد نظرشهید چمران می برد .شهید رستمی با دیدن بچه ها توانست خوشحالی خود را پنهان کند و با در آغوش گرفتن علیرضا ،از بچه ها جهت مقاومت ،استمداد و یاری طلبید که پس از چند روز درگیری تن به تن با دشمن ،موفق شدیم که عراقی ها را به عقب رانده ،سوسنگرد و مالکیه را از دست بعثی ها نجات دهیم .در این عملیات ،شاکر درگاه ،نصر الله محمدی و بابک الهی به مقام رفیع شهادت دست یافتند .پس از عملیات موفقیت آمیز مالکیه ،به سروان شهید رستمی ،در جه سر گردی اعطا شد و از گروه ما نیز تقدیر به عمل آمد .در واقع لوح تقدیر بچه ها در استانداری سابق اهواز – محل جنگ های نامنظم – بود که از شهید ماهینی خواستند که با بچه ها جهت قدر دانی از گروه به آنجا بروند که علیرضا رو کرد به بچه ها و گفت که :شما اختیار دارید که لوح تان را بگیرید ولی ما احتیاج به این تشویق ها نداریم ،ما تقدیر و تشویق خود را از خدا می خواهیم .بچه ها نیز از گرفتن لوح منصرف شدند و ایمان و فرو تنی علیرضا را ستودند .
علیرضا همواره بچه ها را سفارش می کرد که در مواقع عملیات ،هر گز به قصد جمع آوری غنائم دشمن نروید ،چرا که ما را از هدف اصلی دور می کند .او با این عمل به شدت مخالف بود و هر کسی از این امر تخطی می کرد مورد عتاب و تنبیه او قرار می گرفت .در همین رابطه یادم هست موقعی که بچه ها در دهلاویه عملیات کردند ،یکی از بچه ها به جمع کردن غنائم مشغول شده بودو از وظیفه خود عدول کرده ،اسیر عراقی را مورد آزار و اذیت قرار داده بود .علیرضا در آن عملیات از ناحیه سینه تیر خورده بود اما بعد از مراجعت از بیمارستان ،به شدت با آن رزمنده بر خورد کرد .من به عنوان شفیع نزد او رفتم ،سر مرا بوسید و با کمال تواضع به من گفت :جانم را طلب کن ،اما گذشت از او را نخواه .چرا که به غنایم مشغول و از دفاع امتناع کرده و بدتر از اینها اسیر را نیز مورد آزار و اذیت قرار داده و من تا فرمانده هستم اجازه نمی دهم که حتی یک لحظه هم به خط مقدم بیاید .
شهید ماهینی بلا فاصله پس از مداوای نسبی ،به منطقه «طراح »جهت اجرای عملیات رفت که در طراح نیز ترکش خمپاره به پیشانی اش اصابت کرد و زخمی شد .درآنجا نیز با باندی که به پیشانی بسته بود ،مصمم و استوار ،رزمندگان اسلام را به مقاومت در مقابل دشمن فرا می خواند .در طراح ، عملیات که شروع شد ،خود جلو تر از همه ،خط را شکست و با فریاد الله اکبر به پیش رفت و بچه ها را در آنجا راهنمایی و هدایت کرد .پس از عملیات ،وقتی به پل های رود خانه کرخه نور رسیدیم ،تلفات ما به تدریج زیاد شد .در چند محور بچه ها عمل نکرده بودند و ما کاملا داشتیم تحت فشار قرار می گرفتیم .عده ای از سربازان نیروی هوایی که در آن عملیات شرکت داشتند ،توان مقاومت را از دست داده و علیرضا را در تنگنا قرار داده بودند و از وی می خواستند که دستور عقب نشینی بدهد .علیرضا ،علی وار و با اراده ای پولادین ،می گفت :بنده به تکلیف عمل می کنم و تا زمانی که فرماندهان صلاح بدانند ،در اینجا می مانیم و مقاومت می کنیم .من با آن عده درگیر لفظی شدم و آنها را از علیرضا دور کردم که وی حرکت مرا نپسندید و گفت :ناراحت هستند ،خسته شده اند و احتیاج به آرامش دارند .در آن لحظه ،«سر گرد اسکویی» ،فرمانده محور عملیاتی ،علیرضا را خواست و گفت که چون همه نیروها به هماهنگی کامل نرسیده اند ،لذا بهتر است که به نقطه از پیش تعیین شده بر گردیم که علیرضا نیز دستور داد که جهت استحکام بهتر ،نیروها دو یا سه کیلو متر عقب نشینی کنند .

علیرضا ماهینی علی رغم اینکه در هر عملیات عده ای از دوستانش را از دست می داد اما یک قدم از اصول و ارزشهای مورد نظر انقلاب و امام عدول نکرد ! در منطقه دب حردان ،عباس مرادی را از دست داد ،در هویزه عبد الرضا جمهیری را ،و عده ای از بچه های قم و خراسان را ،و ...
علیرضا چه سخت و چه درد ناک در دهلاویه زخمی شد .با غسل به شحیطیه و طراح و کرخه نور شتافت .در طراح از ناحیه سر زخمی شد .ولی از پا نایستاد .در بستان از ناحیه پا زخمی شد .اما خسته نشد .در تنگ چزابه غریبانه و مظلو مانه و بدون حضور یارانی که در حسرت دیدارش می سوختند ،به خیل پرندگان تا حرم دوست پر زده ،پیوست و مشمول این آیه که همیشه ورد زبانش بود ،شد :«یغفر لکم ذنوبکم و یدخلکم جنات تجری من تحتها النهار و مساکن طیبه فی جنات عدن ذالک فوز العظیم .»

احمدساعدی:
با شروع جنگ تحمیلی بود که سعادت و افتخار آشنایی با شهید ماهینی ،نصیبم گردید و هنوز مدتی از آشنایی مان نگذشته بود که احساس کردم سالهاست او را می شناسم .هر جا صحبت از بزرگی و بزرگواری بود ،نام او نیز بود و هر جا سخن از ایمان و شجاعت بود، نام علیرضا ماهینی نیز بود .متواضع بود و کوچک نفس ،سر به زیر بود و عابد ؛عالم بود و قاطع و همیشه به بچه ها می گفت :ببینید وظیفه چه حکم می کند و بر همان اساس حرکت و عمل کنید .بچه ها از با ایشان بودن خرسند بودند و چنانچه به علتی در جمعشان حضور نداشت ،احساس دلتنگی می کردند .وقتی حضور داشت ،بچه ها احساس دلگرمی و پشتگرمی و غرور می کردند و دلیل این امر نیز آن بود که همگی یقین داشتند که علیرضا عبد خالص خداست و جز از خداوند ،از هیچ قدرت ظاهری دیگری ترس و واهمه ای ندارد .
عشقش امام خمینی(ره)  بود و با تمام وجود از فرامین او اطاعت می کرد .
در مواقع عملیات ،شنا سایی و یا حتی در خطوط پدافندی ،دستورات و فرامین فرماندهی را جز به جز و موبه مو اجرا می کرد و چنانکه نکته ای به ذهنش می رسید ،با رویی خوش و قاطع پیشنهاد می داد .هنگام توزیع غذا ابتدا به بچه ها غذا می داد و خودش آخرین نفری بود که غذا می گرفت .بسیار اتفاق می افتاد که نان خشک می خورد و به روی خودش نمی آورد .
در صحنه جنگ ،اشداء الکفار بود و موقع اسیر گرفتن ،و با اسرای عراقی همان رفتاری را داشت که با بسیجی ها و نیرو های خودی داشت .
او جایش در این دنیای کوچک و حقیر نبود .او پرنده معشوقی بود که جز دیدار معشوق ،آرزویی نداشت .تا اینکه سر انجام در تنگه چزابه به آرزوی دیرینه خود که شهادت و پرواز به سوی خالق بود ،نایل شد .
شب عملیات طریق القدس (بستان ) بود .فرماندهی محور عملیاتی دهلاویه به عهده شهید ماهینی بود .در اوج در گیریها ،ترکشی به پایش اصابت کرد و به شدت مجروح شد .نمی خواست نیرو ها از مجروح شدنش مطلع شوند چرا که باعث تضعیف روحیه آنها می شد .درد شدیدی تمام بدنش را فرا گرفته بود .هر لحظه ممکن بودکسی او را در این وضعیت ببیند و زخمی شدن ماهینی را به بقیه اطلاع دهد .به هر طریقی بود ،خود را به کانالی رساند .خون زیادی از وی می رفت .باران خفیفی باریدن گرفته بود و سر و صورت و لباسهایش کاملا خیس شده بود .سرمای شدید هوا و خونریزی شدید ،او را کاملا از رمق انداخته بود .مرتب ذکر می گفت و راز و نیاز می کرد .تا صبح نخوابیده بود .
صبح زود به اتفاق برادران برای انتقال او ،زیر آتش مستقیم دشمن به عقب رفتیم .هنوز بیدار بود .به محض دیدن ما با حالتی عجیب گفت :چرا آمدید ؟چرا برای نجات جان من خود را به خطر انداخته اید ؟آیا مجروح دیگری نیست که او را ببرید ؟وقتی خواستم کاپشنم را روی آن بیندازم ،گفت :خودت سرما می خوری .سر انجام با اندکی مشاجره ،موفق شدیم او را به عقب بر گردانیم .همان شب تنها خطی که در آن محور شکسته شد ،خطی بود که ایشان در آن عمل کرده بود .
 
محمد هادی صفوی: 
قرار بود نیروهای جدیدی ،خط مقدم را تقویت کنند .طبق معمول امروز و فردا می شد تا اینکه با لا خره مشخص شد که قرار است بچه های بوشهر مستقر شوند .اولین وانت ،نیرو ها را پیاده کرد و بلافاصله خود رو های دیگر هم رسیدند .همه با عجله مشغول رفت و آمد بودند .کنجکاوانه ،دنبال فرمانده آنها می گشتم .اما بی فایده بود .
یکی از نیرو ها که چند بار از وی سوال کرده بودم به سمتم آمد و همزمان که دستش را به سمت یکی از افراد نشانه رفت ،گفت :اونه اولین چیزی که توجهم را جلب کرد ،قیافه ی معصوم و پاهای برهنه اش بود .لحظاتی به او خیره شدم .شلوار را تا زانو با لا زده بود و بیش از همه در رفت و آمد بود .
روی لبش لبخندی معصومانه اما تلخ نقش بسته بود .بعد ها از او در باره فلسفه لبخند ش که به نظر تلخ می رسید ،پرسیدم .راز لبخند تلخ او یاد آوری مردم محروم محله و شهرش بود .
شاگردانش را ترک کرده بود تا عملا درس مبارزه به آنها بیاموزد .افسانه های چمران و ماهینی را شبها برای بچه ها می گویم .ممکن است داستان دلاوری رئیس علی دلواری دلچسب باشد اما من ماهینی را لمس کرده ام .

 خرین باری که با هم صحبت کردیم ،مقابل خاکریز دشمن ،زیر آتش شدید بود .ساعت حمله را نیم ساعت دیر تر به ما اعلام کردند ؛به همین علت نیز می بایست زیر آتش و منور های دشمن به طرف اهداف خود می رفتیم .بدون کمترین ترس ،ایستاده صحبت می کرد .بچه ها با التماس از او می خواستند که حد اقل نشسته با من صحبت کند .لحظات وداع بود .
خبر زخمی شدن او رابعد شنیدم .بعد ها همه بچه ها اخلاق مرا می دانستند .آدرس بوشهری ها را می گرفتند ،بلکه از علیرضا خبری داشته باشند :
-علی ماهینی را می شناسی ؟کجاست ؟بسجی شده ؟او را فرستادند آموزشی ؟مسئول آموزش شده ؟
فرمانده گردان چمران ،به همین زودی افسانه می شود .چزابه غرش 900 عراده توپ در چند کیلو متر ،فریاد های مقاومت ...او باز هم فرمانده است .ماهینی اگر چه به صورت بسیجی صفر کیلو متر اعزام شد ،ولی خیلی زود مثل چمران رفت .او می نمی خواست آوای شغالها را بشنود و نا اهلان را ببیند .
 
نجف شاکردرگاه: 
دهلاویه ،با تعداد اندکی از رزمندگان ستاد جنگهای نامنظم شهید چمران ،به فرماندهی سردار رشید اسلام ،شهید علیرضا ماهینی به تصرف رزمندگان اسلام در آمده بود .تعدادی از عراقی ها کشته و زخمی و عده ای فرار کرده بودند .
مهمات و تجهیزات قابل توجهی از دشمن بعثی به تصرف ما در آمده بود که همگی بلا فاصله توسط نیرو های از پیش تعیین شده به پشت جبهه منتقل و تخلیه شدند .
همه بچه ها خوشحال بودند و خدا را به خاطر این پیروزی شکر گذار بودند .
هنوز دو ساعت از شکست سنگین عراقی ها نگذشته بود که دشمن بعثی برای باز پس گیری دهلاویه ،اقدام به پاتک سنگین نمود .بچه های ما به جز چند نفر ،همگی شهید و مجروح شدند .به سمت یکی از همرزمانم به نام ناصر رفتم و گفتم :ناصر جان چه شده ؟شهید ناصر در حالی که لبخندی بر لب داشت ،نگاهی به من و نیم نگاهی به شهید ماهینی که داشت به طرف ما می آمد ،انداخت و به من فهماند که نباید شهید ماهینی متوجه این موضوع شود .بلافاصله چفیه اش را از دور گردنش باز کرد و روی مچ دستش گذاشت تا شهید ماهینی متوجه جراحت او نشود .ولی هنوز چند دقیقه ای بیش نگذشته بود که خود شهید ماهینی نیز مجروح شد .
محمد نخستین: 
اولین بار ،دی ماه 1359 بود که با نیرو های بوشهر آشنا شدم .در آن زمان ،حفاظت ازدو کوهه به عهده نیرو های سروان رستمی بود که گروه بوشهر در آن مستقر بودند .همان موقع بود که عملیات بیست و هشت صفر پیش آمد .در جریان عملیات ؛نیرو های بو شهر از فرسیه به سوی جاده اصلی و دژ عراق رفتند که این جاده خط ارتباطی جاده اهواز – خرمشهر و پادگان حمید با هویزه و جبهه جنوب عراق بود .قطع شدن این جاده باعث قطع ارتباط نیرو های عراقی با منطقه هویزه شد .دوازده نفر از نیرو های اطلاعات عراق که برای ارزیابی و شناسایی منطقه عملیات بیست و هشت صفر به منطقه آمده بودند ،اسیر شده و به فرسیه آورده شدند و تا فردا در آنجا ماندند .به دنبال شکست و عقب نشینی نیرو های ارتش در فردای همان روز ،عراقی ها با تعدادی تانک اقدام به حمله به جبهه ما کرده و روی جاده ای که نیرو های بوشهر در سمت دیگر آن بودند ،مستقر شدند و با تعدادی تانک و نفر بر ،این نفرات را محاصره کردند .به دنبال حمله عراقی ها ،یک نفر بر آنها روی یکی از بچه های ما رفت واوراله کرد اما چیزی نمی گذرد که یکی از بچه ها ،نارنجک داخل آن انداخته ،آن را منفجر می کند .در این موقعیت ،یکی از بچه ها از محل باز شده می گریزد و خبر محاصره شدن نیرو های بوشهر را به دیگر نیرو ها منتقل می کند .در فرسیه به ما خبر دادند که بچه ها در محاصره هستند و مهمات ندارند .سروان رستمی مقدار زیادی آرپی جی و مهمات ،بار یک لندرور کرد . من ،محمد رجبی ،داریوش و چند نفر دیگر با یک قبضه آرپی جی 7 به راه افتادیم .در مسیر حرکت ،تعدادی از نیرو ها را دیدیم که پیاده برای کمک می رفتند .چند نیروی لبنانی نیز با آنها بودند .با ماشین از آنها عبور کردیم .نزدیک جاده ،نیرو های عراقی را دیدیم .روی ما اجرای آتش کردند .پشت سر سنگر ،ماشین را پارک کردیم و منتظر فرصت شدیم که عبور کنیم .با آتشی که داشتند ممکن بود به مهمات داخل ماشین اصابت کند و منفجر شود .به همین خاطر منتظر نفرات پیاده ای که از پشت سر می آمدند ،شدیم .اگر آنها می آمدند ،می توانستیم گلوله را به پیاده ها داده تا به بچه های بوشهر برساند .تا تاریکی هوا از نیرو های پیاده خبری نشد .معلوم بود که بر اثر آتش توپخانه دشمن زمین گیر ومتوقف شده اند .تاریک بود .جایی دیده نمی شد .صدای حرکت تانک ها شنیده می شد .امکان محاصره ی ما بسیار زیاد بود .مجبور شدیم بر گردیم .به فرسیه که رسیدیم ،معلوم شد که گروه ماهینی با تاریک شدن هوا ،با زرنگی و هوشیاری که شهید ماهینی به خرج داده بود ،از میان تانک های عراقی عبور کرده و بر گشته اند .

سرهنگ فرتاش: 
نزدیک ظهر بود .یک سر باز عراقی با یک قبضه تفنگ و چند فشنگ به سمت ما می آمد .
پشت سر او نیز ،ماهینی ،در حالی که پسر عمویش را روی دوش گرفته بود ،عرق ریزان خودش را به ما نزدیک می کرد .
شهید رستمی با وحشت و سرعت ،سر باز عراقی را خلع سلاح کرد و زخمی را به  بیمارستان فرستاد .
- چرا سلاح ها را به عراقی دادی ؟اگر تو و پسر عمویت رامی کشت و می رفت تو چه می کردی ؟
این سوالی بود که شهید رستمی با اضطراب و نگرانی از ماهینی پرسید و او جواب داد :ما با دو نفر از گشتی های عراق رو به رو و با آنها در گیر شدیم .یک نفر از آنها کشته و دیگری تسلیم شد . من تفنگ هایم را گرفتم و پسر عمویم را که زخمی شده بود را بر دوش اسیر گذاشتم تا به اینجا بیاورد .
این نزدیکی ها چون هوا گرم بود و او خسته شده بود ،به شدت عرق می ریخت ،تفنگها را به او دادم و پسر عمویم را خودم بر دوش گرفتم .من با شنیدن این ماجرا نه تنها شگفت زده شدم بلکه بیش از پیش به مهربانی و انسانیت این مرد الهی پی بردم .

بعد از عملیات شهید چمران ،که بعدا نام شهید رجایی و با هنر برآن نهادند ،با نیرو های ارتش و سپاه ،نشست هایی جهت هماهنگی داشتیم .مسئولیت محور عملیات ما ،به عهده شهید ماهینی بود .با شهید ماهینی در این جلسات که موضوع آنها نحوه عملیات و هماهنگی بین نیرو ها بود شرکت می کردیم .یک هفته به خاطر این جلسات رفت و آمد داشتیم .در این جلسات ،حتی بی سیم چی ها نیز اظهار نظر داشتند و از عدم امکانات و نحو ارتباطات و ...انتقاد و در خواست تسلیحات می کردند .در تمام این مدت شهید ماهینی با من بود و با اینکه مسئولیت محور اصلی با او بود اما هر گز نشد که چیزی بخواهد و در خواستی کند .در پایان بر نامه ها ،فرمانده لشکر 16 از من گله کرد که :شما که می خواهید عمل کنید ،چرا مسئول محورتان را با خودتان نیاوردید ؟همه با هم آشنا می شدیم هم ایشان توجیه می شدند .آری .شهید ماهینی آنقدر ساکت و محجوب بود که آنها متوجه نشده بودند که او مسئول محور ماست .

حیدر جم: 
از مرکز فرماندهی ،دستور حمله در فاصله بیست و چهار ساعت به صورت غیره منتظره به ستاد جنگ های نامنظم رسید .معاونت عملیات از این دستور غافلگیر کننده که بدون هماهنگی قبلی و بدون اطلاع از وضع خطوط در گیر ،صادر شده بود در تحیر ماند .در تماسی که با ستا د هماهنگ کننده برقرار شد نیز بر دستور حمله تاکید شد .
با سر گرد «فر تاش» جهت برسی وضعیت به خط اول رفتیم .ماهینی اظهار داشت که از میدان های مین در مسیر حرکت و از کیفیت حمله از اواخر شب قبل تا به حال ،اطلاعی ندارد و چه بسا از طرف نیرو های دشمن در شب قبل تغییراتی در میدان های مین داده شده و خط عبور شناسایی شده در میدان مین را کور کرده باشند .
از همین رو نیز پیشنهاد نمود که اگر زمان حمله را به مدت بیست و چهار ساعت به تاخیر بیندازند ،امکان موفقیت بیشتر خواهد بود .
در هنگام مراجعت ازخط اول ،فرماندهان سپاه ،ارتش و جنگهای نامنظم به طور تصادفی و به لطف خدا در یک منطقه به هم رسیدند و چون همگی از دستور حمله نگران بودند ،طی یک جلسه صحرایی ، هماهنگی لازم به عمل آمد و با در خواست حمله با بیست و چهار ساعت تاخیر ،موافقت به عمل آمد که همین عامل نیز باعث شد نیرو های اسلام پیشروی خوبی در خاک دشمن داشته باشند .

منبع : سایت ساجد

سردار شهید غلامحسین توسّلی

سردار شهید غلامحسین توسّلی

 

قائم مقام فرمانده ناو گروه از ناوتیپ13 امیرالمومنین(ع) سپاه پاسداران انقلاب اسلامی

 

زندگینامه


پاسدار شهید غلامحسین توسّلی فرزند محمّدحسن و بدری‌خانم در تاریخ 14/11/1344 در خانواده‌ای متدین و پرهیزکار به عنوان ششمین و آخرین فرزند خانواده، در روستای بحـیری دیده به جهان گشود. شهید در کودکی بسیار پر جنب و جوش بود و بهرة بالایی از هوش و کیاست داشت و تحت تأثیر تربیت ارجمند خانوادگی، خلقیات فردی و اجتماعی‌اش منطبق بر آموزه‌های ارزندة اسلامی، ساخته و پرداخته گردید. او در سال 1351 راهی دبستان شفیق شهریاری در زادگاه خود شد و تحصیلات ابتدایی را در شهریورماه سال 1358، به پایان رسانید. به دلیل عدم وجود مدرسة راهنمایی در روستای بحـیری، او ناگزیر شد جهت ادامة تحصیل، در مدرسة راهنمایی شهید آستروتین خورموج ثبت نام نماید. وی به مدت دو سال، پایه‌های اول و دوم راهنمایی را با رفت و آمدِ روزانه ازروستای بحـیری تا شهر خورموج ودر فقر شدید مالی گذرانید. پس از آن علیرغم اشتیاق فراوان به علم‌آموزی، غالباً به دلیل عدم توانایی در تأمین مخارج تحصیل و مشکلات خاصّ تحصیل در خارج از روستای محل سکونت، به ناچار ترک تحصیل نمود. شهید پس از ترک تحصیل، بیش از پیش به خصوص در کار کشاورزی به کمک پدرش پرداخت و بدین ترتیب توانست او را در تأمین معیشت زندگی، به نحو مؤثّری یاری رساند. در این هنگام او نوجوانی شانزده ساله بود و وقایع زمان خود به خصوص پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی و تحمیل جنگ ظالمانة عراق علیه میهن عزیز اسلامیمان را به خوبی درک می‌کرد. در حالیکه فقط شانزده سال داشت، تصمیم به حضور در میدانهای نبرد حق علیه باطل گرفت، به همین خاطر در تاریخ 14/12/1360 عازم کازرون شد و به مدّت پانزده روز آموزش جبهه را در پادگان آموزشی شهید دستغیب این شهر گذرانید. سپس از تاریخ 1/1/1361 تا 12/1/1361 در جبهة شوش حضور یافت و آموزشهای عملی نبرد جنگی را نیز به خوبی آموخت. پس از پایان آموزش که مجموعاً 28 روز به طول انجامید، بدون اینکه مرخّصی بگیردو به منزل بازگردد، از کازرون، مستقیماً عازم جبهه و مناطق عملیاتی فتح المبین شد و در این عملیات پیروزمندانه به عنوان تک‌تیرانداز شرکت کرد. شهید پس از گذشت نزدیک به چهار ماه دوری از خانه، در مورّخة 20/03/1361 به خانه بازگشت. پس از بازگشت از جبهه، با علاقه و اشتیاق فراوانی که به سپاه داشت، به عنوان نیروی ویژه، وارد این نهاد مقدّسِ انقلابی گردید و سپس برای دومین بار، در قالب طرح لبیک یا امام، در مورّخه 29/4/1361، عازم جبهه شد و تا مورّخة 11/7/1361 به عنوان تک‌تیرانداز در جزیرة مجنون، دوشادوش رزمندگان اسلام با دشمنان جنگید. پس از آن به خورموج بازگشت. در این هنگام نیروی دریایی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در حال شکل‌گـیری بود و شهید توسّلی مقارن با زمان تشکیل این نیرو، جهت گذراندن آموزشهای ویژة مبارزه با قاچاقچیان به جزایر شمالی خلیج فارس و بندرعبّاس اعزام شد و مدتی را نیز در آنجا به انجام خدمت پرداخت. پس از اتمام این مأموریت، عضویت او از نیروی ویژه به نیروی رسمی ارتقا یافت و بدین ترتیب در مورّخة 17/7/1362، به استخدام رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد. او پس از استخدام رسمی در سپاه، در واحد تبلیغات بسیج سپاه خورموج مشغول به خدمت شد و اندکی بعد، در تیپ المهدی(عج) از لشکر 19 فجر، فرماندهی گروهان را عهده‌دار گردید و به همین خاطر آموزشهای لازم را از مورّخة 19/9/1362 تا مورّخة 7/10/1362 در پادگان آموزشی شهید دستغیب کازرون فرا گرفت. او در کسوت پاسدار رسمی ، مأموریتهای مختلفی را چه در داخل و چه در خارج از استان انجام داد و شایستگی های فوق‌العادة خود را بیش از پیش به منصة ظهور رسانید. او با نهادهای انقلابی نیز همکاری و مساعدت فراوانی داشت که در این راستا می‌توان به مشارکت او با کمیتة عمران جهاد سازندگی در چندین طرح عمرانی اشاره نمود. پس از حدود دو سال دوری از میدانهای نبرد، بار دیگر در مورّخة 1/7/1364، داوطلبانه عازم جبهه‌های جنوب شد و در ابتدا به مدت دو هفته در ناوتیپ امـیرالمؤمنین(ع) آموزشهای لازم را در زمینة جنگ دریایی فرا گرفت و پس از اتمام آموزش و کسب مهارتهای لازم، در تیپ 9 بدر وابسته به مجلس اعلای انقلاب اسلامی عراق، مأمور به خدمت شد و در طی این مأموریت، تجربیات ارزنده‌ای در زمینة نبرد آبی ـ خاکی و رزم دریایی کسب کرد؛ تجربیاتی که بعدها در نبرد دلاورمردانه‌اش با آمریکای جنایتکار در خلیج فارس به خوبی از آن بهره برد. با شروع عملیات عاشورای 4، به عنوان قایقران در آن شرکت کرد و پس از پایان عملیات، جهت آموزش مربیگری نظامی به تهران اعزام گردید و به مدت سه ماه این دوره را نیز با موفّقیت سپری نمود. پس از اتمام دورة مذکور، تنها به مدت 24 ساعت به خانه بازگشت و مجدّداً راهی میدانهای نبرد حق علیه باطل شد و به عنوان فرماندة گروهان در محور عملیاتی دریاچة نمک، در عملیات پیروزمندانة والفجــر8 شرکت جست. در این عملیات به محاصرة نیروهای عراقی درآمد و تا سرحد شهادت پیش رفت اما با رشادت و مردانگی تمام، موفّق شد محاصرة دشمن را شکسته، خود را نجات دهد. شهید توسّلی، در عرصة جنگهای دریایی حالا دیگر به تجربیات ارزنده‌ای دست یافته بود و به همین خاطر به عنوان مدرّس و متخصّص در تاکتیکهای نظامی، تخریب، نقشه‌خوانی و قطب‌نما، به آموزش نیروهای اسلام پرداخت و به آنان اصول و مبانی یک جنگ دریایی را آموخت. مدت اندکی بعد از آموزش دادن نیروها، عملیات کربلای4 آغاز گردید و شهید در گروهان ضد زره و با مسؤولیت آرپی‌جی‌زن در این عملیات شرکت نمود. او در این عملیات با کمال شجاعت و دلاوری، سنگرها و تانکهای دشمن را منهدم و تجمّعات آنان را تار و مار می‌کرد. در همین عملیات و در منطقة فاو، دچار موج‌گرفتگی ناشی از انفجار خمپاره شد و بر اثر اصابت ترکش خمپاره، شدیداً مجروح گشت و به بیمارستان شهید بقایی اهواز انتقال یافت و مدتی را جهت مداوا در آنجا گذرانید. پس از کسب بهبودی نسبی، بار دیگر راهی میدانهای نبرد شد و به رزم بی‌امان خود، علیه دشمنِ متجاوز ادامه داد. در اواخر شهریورماه 1365 بود که از جبهه‌های جنوب به جزیرة مهم و استراتژیک خارک منتقل گردید و در آنجا به آموزش نیروهای بسیجی در زمینة جنگ دریایی پرداخت.
پس از آن به ویژه از تاریخ 28/6/1365 به بعد، حضوری دائمی در نبردهای دریایی با آمریکای جهانخوار داشت و در جریان انفجار نفت‌کش کویتی بریجتون، از همرزمان و همراهان سردار شهید مهدوی بود و پس از این رخداد بود که به زیارت امام امّت (ره) نائل آمد.شهید توسلی در شامگاه روز 16/7/1366 که به عنوان سکاندار ناوچة طارق و به فرماندهی سردار شهید نادر مهدوی در عملیات مقابله به مثل با متجاوزان آمریکایی شرکت کرده بود، پس ار بیست دقیقه نبرد جانانه، هدف اصابت آتش‌باری بالگردهای MS6 آمریکایی قرار گرفت و جسم پاک و مطهرش به ابدیت پیوست و روح بی قرار و متلاطمش در جوار قرب الهی آرام گرفت. در جریان تشییع جنازة سردار شهید نادر مهدوی، لباس پاسداری شهید توسلی به عنوان یادگار جسمِ به ابدیت‌پیوسته‌اش در مزاری نمادین، به صدف خاک سپرده شد.
شهید فردی بسیار خوشرو بود. کسی از مصاحبت با او سیر نمی‌شد چون بسیار خوش‌صحبت و شیرین‌بیان بود. همواره با روحیه‌ای باز و گشاده با مردم برخورد می‌کرد و در رفتارش ذرّه‌ای کـبر و خودبزرگ‌بینی دیده نمی‌شد. از خصوصیات بارز او شوخ‌طبعی او بود که جذّابیت خاصی به خلق و خوی او بخشیده بود. البته شوخ‌طبعی او، همراه و توأمان با متانت بود و بسیار مختصر و حساب‌شده مـزاح می‌کرد و سعی می‌نمود از این طریق، گرفتگی و کدورت را از روابط اجتماعی خود با دیگران زایل سازد و در این زمینه بسیار هم موفّق بود.
فردی بود بزرگ‌منش و با سعة صدر؛ به همه اعم از کوچک و بزرگ، احترام می‌گذارد و با آنان گرم می‌گرفت. هیچ‌کس را از خود آزرده نمی‌ساخت. بسیار صبور و پرحوصله بود و به خستگی ناشی از کار، اعتنایی نمی‌کرد.
شهیدتوسلی، به خواندن نمازاول وقت، بسیار مقید بود. این خصلتِ شهید، آنچنان بارز بود که به خاطر آن، نزد خانواده، دوستان و همکاران، زبانزد شده بود. با اینکه در کسوت پاسدارِ رسمی، مشغولیتهای فراوانی داشت و همواره پرمشغله بود، اما موقع فرا رسیدن وقت نماز، دست از هر کار و فعالیتی می‌کشید و با روحیه‌ای شادمان و بشّاش، به ادای این فریضة بزرگ دین می‌پرداخت. یکی از همکارانش در سپاه ناحیة دشتی می‌گوید: «یادم هست زمانی که شهیدتوسلی در واحد بسیج سپاه خورموج، خدمت می‌کرد، مسؤولیت تبلیغات را به عهده داشت و اکثر اوقات، در کنار دستگاه تکثـیر دیده می‌شد. در تمام مدتی که همکار او بودم، به یاد ندارم که حتی یک‌بار، نمازش را به خاطر کار، به تأخـیر انداخته باشد؛ به عنوان مثال، مواقعیکه مشغول تکثیر بود، اگر حتی در وسط کار، صدای اذان را می‌شنید، بی‌هیچ اتلاف وقت، دست از کار می‌کشید و خود را جهت ادای فریضة نماز آماده می‌کرد.» آقای ‌حیدر توسلی، برادر شهید نیز در این‌باره می‌گوید: «برادرم همیشه نماز را اول وقت و در مسجد به جای می‌آورد و به ما نیز کراراً توصیه می‌نمود که اینگونه باشیم.» مادر شهید هم دراین‌باره می‌گوید: «فرزندم دارای روحیات مذهبی بزرگی بود. او نماز را در مسجد می‌خواند و تقید بالایی به خواندن نماز اول وقت داشت.»
شهیدتوسلی در کارهای عام‌المنفعه نیز حضور پررنگی داشت. به عنوان مثال، با مشاهدة مشکل بزرگ کم‌آبی در روستای خود، مبادرت به احداث یک‌باب آب‌انبار نمود که هم‌اکنون، به عنوان باقیات‌الصّالحات، از وی به یادگار مانده است. از دیگر اقدامات مهم او، راه‌اندازی کتابخانة مسجد روستا است. پس از احداث مسجد روستای بحـیری، شهیدتوسلی با بینش عمیق و آینده‌نگر خود، وجود کتابخانه در مسجد را ضروری دید. لذا نسبت به راه‌اندازی و تجهــیز آن، همّت گماشت و با شور و اشتیاق فراوان، تمام کارهای مربوط به آن را به تنهایی انجام داد. شهید، به لحاظ اجتماعی بسیار فعال بود.
در مواقع تشییع جنازة شهدا، از کسانی بود که بیشترین مشارکت را در غسل و تکفین و تدفین شهدا انجام می‌داد. در جریان شهادت دوست صمیمی‌اش شهید غلامحسین قامشی‌پور، در حالیکه هنوز هیچکس حتی والدینش از شهادت آن شهید اطلاعی نداشتند، او خبردار شده بود. به همین منظور با اینکه سراسر وجودش را اندوه و غم فراگرفته بود، به تنهایی مبادرت به آماده کردن مقدمات تشییع جنازه و بزرگداشت آن شهید کرد و در این راه، بسیار زحمت کشید. از آرزوهای قلبی شهید توسلی، شهادت در راه خدا بود که خداوند بزرگ نیز این آرزوی او را که به راستی مستحق آن نیز بود، برآورده ساخت.
شهیدتوسلی، اهل ورزش هم بود و در تیم فوتبال روستا عضویت داشت. حضور او در میدانِ بازی، گرمی و صفای خاصی را به فضای بازی می‌بخشید. چرا که فردی خوش‌خلق و شوخ‌طبع بود و با صحبتهای شیرین خود، همه را به وجد می‌آورد. تک‌ تک بازیهایی که او در آن حضور داشت، هم‌اکنون برای دوستان و همبازیهای وی، دنیایی از خاطره است که در اذهان آنان به یادگار مانده است.
شهیدتوسلی، در تمام مراسمات انقلابی و مذهبی حاضر بود و شرکت در آنها را بر خود، فرض می‌شمرد. او خود، از برگزارکنندگان مراسمات مختلف انقلابی بود و در همة آنها، حضور پرشوری داشت. مادر شهید در خصوص حضور ایشان در برنامه‌های مذهبی می‌گوید: «فرزندم، از محبان و دوستداران اهلبیت(ع) بود. سابقاً در روستای ما مسجدی وجود نداشت که در آن مراسم عزاداری برای اهلبیت(ع) شود. لذا در ایام محرم و صفر به طور مرتب به روستاهای همجوار می‌رفت و در دستجات عزاداری حضور پیدا می‌کرد.»
از خصوصیات بارز شهیدتوسلی، بی‌باکی و شهامت بالای او بود. او تا زمان شهادت، در عملیاتهای مختلفی شرکت کرد و شرایط جنگی بسیار سخت و دشواری را تجربه نمود. شرایط جنگی جبهه و هنگامه‌های نفسگیر نبرد نظامی، ذرّه‌ای هراس در دل او ایجاد نمی‌‌کرد و او همچون شیر می‌غرّید و چون کوهی سترگ، در برابر حملات دشمن می‌ایستاد. یکی از همرزمان شهید در عملیات بدر، نقل می‌کند که در این عملیات، شهید توسلی قایقران بود. در آن زمان هیجده سال داشت. آنچه که واقعاً قابل توجه است، این است که به تنهایی و در دل شب، در بین نهرها در حالیکه در نزدیکی دشمن بود و هرآن، احتمال می‌رفت که دشمن به او کمین نماید، با قایق حرکت می‌کرد و به نیروهای حاضر در خط مقدم، کمک می‌رساند.
مادر شهید می‌گوید: «یک‌بار غلامحسین، همراه با برادرش به جبهه رفته بود. برادرش مسؤولیت توزیع غذا بین نیروها را به عهده داشت. در هنگامی که او مشغول غذا دادن به نیروهای رزمنده بوده، یک مرتبه تمام منطقه، هدف گلوله‌باران سنگین دشمن واقع می‌شود. برادر شهید خیلی می‌ترسد ولی خود شهید، با روحیه‌ای قرص و محکم به او می‌گوید: اصلاً نترس و نباید بترسی؛ در اینجا ترس، معنا ندارد؛ ما خودمان را برای مقابله با هر حمله‌ای آماده کرده‌ایم.»
شهید، تمام زندگی خود را وقف خدمت به انقلاب، امام و ارزشهای والای انقلاب اسلامی کرد. از خدمت در سپاه، احساس رضایت و آرامش خاصی می‌نمود و تمام مشکلات و خستگی‌ها را در این‌راه، با همة وجود به جان می‌خرید. او از روزی که به عضویت بسیج درآمد، تا روزی که به شهادت رسید، لحظه‌ای از انجام فعالیتهای انقلابی نیاسود. حضرت امام(ره) را به عنوان الگو و مراد خود مراد خود می‌دانست و سمت و سوی زندگی خود را متناسب با منویات آن بزرگوار تنظیم می‌کرد. بعد پیروزی انقلاب تا زمان شهادت، از مهمترین معیارهای دوستی و رفاقتش با افراد،  میزان وفاداری آنان به امام و انقلاب بود و از کسانیکه میانة درستی با انقلاب عزیز اسلامی و ارزشها و آرمانهای والای آن نداشتند، دوری می جست .

 

وصیت نامه

 

بِاسْمِ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدِّیقینَ
وَالَّذینَ امَنُوا وَ هاجَرُوا وَ جاهَدُوا فِی سَبِیلِ اللهِ بِاَمْوالِهِمْ وَ اَنْفُسِهِمْ اَعْظَمُ دَرَجَةً عِنْدَاللهِ وَ اُلئِکَ هُمُ الْفائِزونَ
حال، با یاد خد به جبهه می‌روم، نه برای انتقام، بلکه برای احیاءِ راه دینم و برای تداوم بخشیدن به انقلاب اسلامی به رهـبری امام خمینی(ره)؛ و هر تیری که به قلب دشمن رها می‌سازم، به خاطر خداست نه از روی خشم؛ و این راه را من با آگاهی برگزیدم؛ من این راه را انتخاب کرده‌ام. منــتظر من نباشید، چون نرفته‌ام که زنده برگردم. رفته‌ام با کفر مبارزه کنم و بکشم یا در راه خدا کشته شوم.
به پدر و مادرم می‌گویم: از آن اشخاصی نباشید که اگر یک حادثة ناگواری برای ایشان، پیش بیاید، خدا را از یاد ببرند. مانند آن مردان خدا باشید که در چنین‌مواردی خدا را شکر می‌کنند.
پدر و مادر و همشهریان و همسنگران! مرا ببخشید؛ من تمام برادران و خواهران و دوستان را بخشیده‌ام و حلال کرده‌ام. مادر! مبادا بر روی جنازة من گریه کنی که باعث شادی دشمن شود.
مادر! ناراحت نباش؛ من رفته‌ام تا مانند برادران دیگر، با خون خود درخت اسلام را آبیاری کنم؛ امروز من لباس مقدس پاسداری را به تن کرده‌ام، تا بتوانم حرمت این لباسِ زیتونی‌رنگِ مقدّس را حفظ کنم و بتوانم مفهوم «وَ اَعِدُّوا لَهُمْ مَااسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ» را بر طرف چپ سینه‌ام و روی قلب تپنده‌ام، جامة عمل بپوشانم. اگر شربت شهادت نثارم شد، در روستای بحـیری، دفنم نمایید. شهادت، تنها سعادتی است که نصیب همه‌کس نمی‌شود.والسّلام، غلامحسین توسلی

 

خاطرات


مادرشهید
فرزند شهیدم غلامحسین، بسیار به من و پدرش احترام می‌گذاشت و بی‌اذن ما هیچ‌کاری نمی‌کرد. یادم هست یکبار طی مأموریتی به شمال رفته بود. خلق و خوی والای او سبب شده بود تا یکی از کسانیکه در طی همان مأموریت، به تازگی با شهید آشنا شده بود، شیفتة اخلاق و رفتار ایشان گردد. آن فرد پس از مدتی رفاقت با شهید، موضوع ازدواج خواهرش با ایشان را مطرح کرده بود که شهید، غالباً با خاطر اینکه ممکن است در صورت تحقق این ازدواج، از پدر و مادرش دور بیفتد، این پیشنهاد را رد کرده بود.

از مهم‌ترین خاطراتی که از فرزند شهیدم در ذهنم مانده و همواره آن را در ذهنم زنده نگه‌خواهم داشت، مربوط است به آخرین شب حضورش در منزل. در آن شب، که فردای آن به نبرد با آمریکایی‌ها رفت و بعد از آن دیگر هرگز به خانه بازنگشت، همراه با یکی از دوستانش به منزل آمد. من در آن شب، برنج وماهی سرخ‌شده را برای شام، آماده کرده بودم. سفره را چـیدم و آن دو سر سفره نشستند. هنگامی‌که غلامحسین نگاهش به ماهی‌ها افتاد، انگار که دلش از فردایی پرحادثه خبردار شده باشد، با حالتی خاص و به لهجة شیرین محلی، خطاب به ماهی‌ها گفت: «ای ماهیها! امشب ما شما را می‌خوریم و چه بسا فردا، شما ما را بخورید!»

 

آثارباقی مانده از شهید


سلام بر تو که سلام، هدیه‌ای است الهی. سلام بر تو که شایستة سلامی. کمی با هم صحبت کنیم؛ چه مانعی دارد. لحظاتی با صفا و صمیمیت، کنار هم بنشینیم و کتاب همدلی و اتحاد را با هم ورق زنیم و بخوانیم. در این زمان که دشمن هجوم می‌آورد، خصمِ تفرقه‌افکن، نشسته در پشت هر سنگ، دام گسترده است. برادرانه بیا راه را بپیماییم که راه، پرخطر است. هنوز خون شهیدان ما نخشکیده است و مجروحینِ نبرد، گلوله‌های سربیِ دشمن را و تیر و ترکشِ خمپاره‌های بعثی را هنوز هم که هنوز است، در بدن دارند. چرا خاموشی؟ چرا خاموشی؟ برادرم! تویی که سلاح بر دوش، در پاسگاهها و پایگاهها پست می‌دهی و نگهبانی می‌کنی؛ تویی که در جبهه‌های نورانیِ جهاد، سلاح بر کف، عاشقانه در انتظار فرمان حمله‌‌ای؛ تویی که در شهرها، در ارتباط با مردمِ کوچه و بازار و محله و مدرسه‌ای؛ تویی که در بسیج، به سازماندهی نیروهای مردمی مشغولی. تویی که در کارهای اداری و اجرایی و ستادیِ سپاه، خدمت می‌کنی؛ تویی که در کنار و همراه نمایندگانِ مجلس و ائمّة جمعه و مسؤولین و شخصیت‌های کشور هستی. تویی که در حال حراست و حفاظت از جماران و مجلس و نخست‌وزیری و بیوت علمایی؛ و تو... و تو هرکجا که هستی و هرچه نام داری، فقط می‌دانم که پاسداری هستی: میثاق‌بسته با امام و انقلاب، عاشقِ اسلام و مکتب، وارثِ خون شهیدان و آراسته به دانش و دین.
برادر پاسدارم! آگاه باش تو تنها، پاسدار خاک میهن نیستی، وظیفة تو، تنها حفظ خاک میهن و پاسداری از جان و مالِ من نیست. تو پاسداری برای پاسداری از خون حسین(ع)، برای پاسداری از میراث پیامبر(ص) و ائمّه(ع)، برای پاسداری از شریعت مقدس اسلام؛ و این، وظیفه‌ای است سنگین که به خطر آن باید از جان گذشت.
برای حفظ سنگر ایمان، برای رهایی سرزمینهای مقدّس و خلقهای زیرِ ستمِ مستکـبران، برای براندازیِ حکومتِ جبّاران و برای تحقّق آیة «وَ نُریدُ اَنْ نَمُنَّ عَلَی الَّذینَ اسْتُضْعِفُوا فِی الاََرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ اَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوارِثِینَ» باید از جانمان بگذریم؛ و این، وظیفة من و توست. برادرم! ای برادر پاسدارم! ای حامیِ انقلاب و امام! و ای تنها امید محرومان! و ای بازوی انقلاب اسلامی! تا ایثار تو هست، تا رشادت و دلاوری و از جان‌گذشتگیِ تو هست، هیچ ظالمی یارای مقاومت در برابر ما مستضعفین را ندارد. هم‌اکنون، خلقهای زیر ستم در سرزمینهای مقدّس کربلا و قدس و غــیره، چشم به راه شمایند؛ چون بازوی انقلاب و حامیِ اسلام و مسلمین، تویی که به ندای «هَلْ مِنْ ناصِرٍ یَّنْصُرُنی» ِ حسین(ع)، پاسخ می‌دهی و هم تویی که باید باید «هَیْهاتَ مِنَّا الذِّلَّةِ» را عمل کـنی.
آیا به عظمتِ پاسداری واقف و آگاهی؟ آیا به حساسیتِ وضعِ کنونیِ انقلاب در جهانِ امروز، توجّه داری؟ آیا انتظاری که شهیدانِ به‌خون خفته از من و توی پاسدار دارند، می‌اندیشی؟ آیا به دیده‌هایی که در دنیا، به رفتار و عمل و برخورد تو دوخته است، دقت کرده‌ای؟ آیا می‌دانی که در کجای تاریخ و در چه مقطعی از زمان قرار داری؟ آیا می‌دانی که امام امت، برای چه دوستت دارد؟ و آیا ... و آیا ... اینها که همه‌اش سؤال شد، برای جواب هم فرصت خواهد بود. البته در آینده اگر بتوانیم توقّعهای بجا و بحق مردم شهیدداده را برآوریم، توفیقِ خدا یارمان خواهد بود، نه تنها امروز و فردا، که همیشه. باز هم با شما صحبت خواهیم کرد. به امید پیروزی رزمندگان سلحشور اسلام. والسّلام.

 منبع : سایت ساجد

سردار شهید مجید بشکوه

سردار شهید مجید بشکوه از سرداران شهید استان بوشهر

 

فرمانده گردان کمیل ناوتیپ13 امیرالمومنین(ع)سپاه پاسداران انقلاب اسلامی

 

زندگینامه

«مجید بشکوه» در سا ل 1335 ،در بوشهر در خانواده ای مذهبی به دنیا آمد. دوران تحصیلاتش را در بوشهر گذراند و دیپلمش را گرفت.
او از اوایل انقلاب که جنبش و حرکت انقلاب اسلامی به رهبری امام عزیز ،عرصه ی حیات فرعونیان زمان را تنگ کرده بود ،مبارزات خود را شروع کرد و در راهپیمایی علیه جنایتکاران شرکت فعال داشت .اوعاشقانه به نماز و دعا می پرداخت و جوانمردی شجاع بود .در برابر وابستگان رژیم طاغوت مبارزه می کرد .مجید عاشق امام خمینی (ره) بود . اجرای فرمان امام خمینی (ره) را همچون دستورات حضرت رسول (ص) و امامان (ع)وا جب می دانست .با پیروزی انقلاب ، او به همراه تعدادی از برادران انقلابی ،جمعیت فداییان اسلام را تشکیل دادند و شبانه روز از دستاوردهای انقلاب اسلامی محافظت می کردند .
با شروع جنگ تحمیلی ،وی به ندای «هل من ناصر ینصرونی »امام خمینی(ره) لبیک گفت و با جمعی از یاران فداکار انقلاب اسلامی از جمله ماهینی به گروه جنگ های نامنظم ،به فرماندهی دکتر چمران ،ملحق شد و تا زمان شهادت دکتر در کنار این شهید بزرگوار با شیطان بزرگ و نوکرش ،صدام جنگید و حتی برای لحظه ای دست از مبارزه با آنان بر نداشت .او خود را مدیون امام ،مردم و انقلاب می دانست و همیشه از خدا می خواست که بتواند روزی ،دین خود را به امت حزب الله ادا نماید . او زندگی در سنگر های جبهه را بر ماندن در خانه و داشتن آسایش ظاهری ،ترجیح می داد و حیات دنیوی را یک زندگی موقت و وسیله ای بی ارزش جهت پرواز به سوی یک آرامش ابدی می دانست .
مجید در اکثر عملیات از جمله فتح المبین ،شوش ،بدر و رمضان به عنوان فرمانده ی گردان شرکت داشت و با لاخره پس از هفت سال حضور مداوم و بی وقفه در جبهه ها و شرکت در تمام عملیاتی که توسط رزمندگان اسلام انجام می شد ،در تاریخ 4/ 10/1365 در عملیات کربلای 4 به فیض عظیم شهادت نایل آمد و به آرزویش رسید .

 

وصیت نامه

 

                            بسم الله الرحمن الرحیم
....و پیکار کنید در راه خدا ،با آنان که با شما پیکار می کنند و تجاوز نکنید . خدا دوست ندارد تجاوزگران را و بکشیدشان هر جا که آنها را می یابید و آنها را بیرون کنید ،بدان سان که بیرون کردند و همانا فتنه سخت تر از کشتن است .
خدایا خودت از حال بدم آگاهی و خودت می دانی که وجودم پر از گناه است و غرق در گناه هستم ؛پس خودت رحم کن و مرا از گرداب گناه و و معصیتی که با دستهای گنهکارم برای خود درست کرده ام ،نجات بده .خالقا !اگر فردای قیامت به نا گاه اعمال این بنده حقیرت را به دست چپش بدهی و او را روانه جهنم کنی ،این بنده گنهکار تو چه کند ؟معبودا !اگر فردای قیامت این بنده ضعیف و ذلیل خود را بر روی آتش قرار دهی ،این بنده حقیر به غیر از تو ،به چه کسی می تواند پناه ببرد ؟
خدایا !می دانم که در طول زندگی ام از دستوراتت سر پیچی کرده ام ،به دستورات کتاب مقدست عمل نکرده ام و به گفته انبیاء و ائمه اطهار ،آن طور که باید و شاید گوش نداده ام و تابع هوا و هوس بودم .در این لحظات حساس زندگی ام رو به سوی تو می آورم .غفورا !مرا از در گاهت مایوس نگردان .من امروز به خاطر تمام گناهانم از تو طلب عفو می کنم .عظیما !من از لحاظ معنوی و تقوا فقیر و مستضعفم و یارای سخن گفتن ندارم ،اما خودت که از باطن من خبر داری و همه چیز را می دانی ؛پس از تو می خواهم که مرا در یابی .امروز افسوس می خورم که چرا عمر خود را به عبادت و فرمانبرداری از تو سپری نکردم .در آخر از تو می خواهم که پدر و مادرم را ببخشی و آنان را از من راضی گردانی .یا الرحم الراحمین .
ای دوستان و ای جوانان هموطنم !از شما می خواهم که از یاد خدا غافل نباشید و نگذارید ابر قدرتها و دشمنان دین ،به وسیله غرور جوانیتان !شما را به فحشا بکشند . خواهشی که از شما برادران دارم این است که وقت خود را بیهوده تلف نکنید و با مطالعه کتب فقه اسلامی خود را بسازید و نایب امام زمان و سید مستضعفان جهان را هیچ وقت تنها نگذارید ؛که اگر او را تنها بگذارید ،مثل این است که اسلام را تنها گذاشته اید و خون تمام شهدا را پایمال نموده اید .
در پایان ،شما را به خداوند متعال می سپارم و از شما می خواهم که از یاران واقعی امام باشید و هیچ وقت او را تنها نگذارید ،زیرا که رمز کلید دروازه ی بهشت رستگاریست .الهی !تو خود شاهدی که من چیز با ارزشی ندارم و تنها دارای ام این بدن خاکی است که می دانم لایق تو نیست ،ولی از تو ای بزرگوار ،تقا ضا دارم که این هدیه ناقابل را از من بپذیری و مرا با اولیاء خودت محشور کنی و امام زمان(عج) را از من راضی و خشنود کنی .
با ر الها به تو پناه می آورم و از تو طلب عفو دارم .ای پناه بی پناهان ،مستضعفان را فراموش نکن و یاور آنان باش .
یا ستار العیوب ارحم عبدک الذلیل الضعیف
و السلام علینا و علی عباد الله الصالحین

 

خاطرات

 

محمود بشکوه ،برادر شهید:
مجید در مرداد ماه سال 1335 ،زمانی که من سه ساله بودم ،در بوشهر به دنیا آمد .ما چند تا خواهر و برادریم که برادر بزرگم مختار نام دارد و مجید فرزند سوم خانواده است .مجید ، در کودکی دچار بیماری سختی شد ،به طوری که تقریبا همه دکتر ها از درمان وی نا امید شده بودند و پدر و مادرم هر کاری برای درمان او انجام می دادند ،موثر واقع نمی شد .تا اینکه دکتر عادلی را ،که در آن زمان تازه به بوشهر آمده بود ،به ما معرفی کردند و ما مجید را پیش او بردیم .وی پس از معاینه های به ما گفت که شما باید چند روزی چند نوبت به فرزندتان چای کم رنگ بدهید همه از این توصیه عجیب دکتر تعجب کرده بودند ،ولی چاره ای نبود ؛بایستی این شیوه در مانی را در پیش می گرفتیم  .جالب اینجا بود که با این کار ،مجید بعد از مدتی رو به بهبودی یافت و حالش خوب شد .گویا خواست خدا بود که حال مجید خوب شود و دکتر عادلی فقط یک وسیله بود .
مجید در دوران کودکی بسیار پر جنب و جوش بود و خیلی زود با مردم خو می گرفت .او از همان زمان نماز می خواند و به مسجد می رفت .وی زمستانها درس می خواند و تابستانها در جایی به کار مشغول می شد ،تا بتواند کمک خرجی برای خانواده اش باشد .
او بعد از گرفتن دیپلم در سا ل 1357 ،مدتی در آموزش و پرورش خدمت کرد و بعد از آن به کار دیگری مشغول شد .وی بارهایی را که توسط کشتی های محلی جا به جا می شد ،می شمرد و آنها را لیست می کرد .
من و مجید ،از همان زمان در کنار هم فعالیت سیاسی و مذهبی داشتیم .قبل از اینکه انقلاب به وقوع بپیوندد ،ما اطلاعیه ها و عکسها و پوسترها ی امام را که از تهران به بوشهر می رسید ،بین مردم پخش می کردیم و از عمال شاه ملعون هیچ باکی نداشتیم .به یاد دارم اولین تصویر امام که از تهران رسید ،توسط مجید با لای درب دبیرستان سعادت نسب شد و بچه ها تصمیم گرفتند ،به مدت 3 روز ،روزه ی سیاسی بگیرند و در حال تحسن باشند .همان شب به من اطلاع دادند که مامورین نظامی از ماجرا اطلاع پیدا کرده اند و قصد دستگیری بچه ها را دارند .خیلی سریع خبر را به بچه ها رساندم و به نزد مجید رفتم و به او هم خبر دادم ،ولی او گفت تحصن خود را به هم نمی زنیم و به بچه ها گفت که هر کس می تواند ادامه دهد با ما همراه شود .
آن شب همه بچه ها تا صبح در کنار یکدیگر ماندند و صبح در مدرسه اعلام آغاز تحصن کردند .هنوز زمان زیادی نگذشته بود ،که یک دفعه چند ماشین پر از مامور ین نظامی به سمت ما آمدند و شروع به تیر اندازی کردند .آنها در ابتدا می خواستند عکس امام را مورد هدف قرار دهند ؛ولی وقتی با خشم بچه ها روبه رو شدند ،به سوی آنها تیر اندازی کردند .آن روز گلوله های آنان به دونفر از دوستان ما اصابت کرد و زخمی شدند .سریعا آنها را به بیمارستان انتقال دادیم و بعد از انجام عمل جراحی ،آنها را با لباسهای تعویض شده از بیمارستان فراری دادیم .مامورین تا بیمارستان ما را تعقیب کردند و از آنجایی که ما نمی توانستیم تا خانه ی خودمان مجروحان را حمل کنیم ،به خانه ای پناه بردیم تا مامورین ما را گم کنند .با لا خره آن روز ما از دست آنها جان سالم به در بردیم و همه چیز به خیر و خوشی سپری شد .
این تحصن ها و تظاهرات تا مدتها ادامه داشت و مجید همیشه در تمام صحنه های مبارزه حاضر بود .او با همکاری احمد وردیانی ،شیخ محمد صداقت را به مسجد جمع می کردند ،تا شیخ محمد صداقت ،در باره ای امام سخن بگوید و مردم را به مبارزه علیه شاه دعوت کند .مسئولیت این گروه از بچه ها را که در مسجد جامع عطار فعالیت می کردند ،آیت الله حبیبی بر عهده داشت .
مجید ضمنا هنرمند هم بود .او در صحنه تئاتر با ایرج صغیری و گروهی از دوستان همکاری می کرد و چند بار به عنوان بازیگر در تئاترهای مختلف ایفای نقش کرد .حتی چند بار برای اجرای تئاتر به استان های دیگر مثل انزلی و تهران دعوت شد و با بازیگران مطرحی چون محمد علی کشاورز و جمشید مشایخی نیز ارتباطی دوستانه داشت .او معمولا برای تمرین ،مادرم را نقش مقابل خود قرار می داد و حرکات نمایشی خود را در خانه تمرین می کرد تا خود را برای اجرای آن نقش آماده کند .از آنجایی که مجید در عین متانت ،بسیار خوش طبع بود ،در حین تمرین ،با مادرم شوخی می کرد و مادرم را به اسامی افرادی که در تئاتر نقش داشتند صدا می زد و هر بار با هم می خندیدند .
مجید اهل ورزش بود و در فوتبال بسیار تبحر داشت .او حتی در یکی از تیم های شهرستان که غلام پناهنده بنیان گذار آن تیم بود ،عضویت داشت .به یاد می آورم یک بار مجید در مسابقه ای که با یکی از تیم های محلی داشتند ،به شدت مصدوم شد و او را به بیمارستان منتقل کردیم ولی خوشبختانه پس از چند روز دوباره سلامتی خود را به دست آورد و به تیم ملحق شد .مجید ،گاهی او قات با بچه های کم سن و سال نیز بازی می کرد و برای آنها مسابقاتی را ترتیب می داد و آنها را سرگرم می نمود .برای همین بود که همه بچه ها او را دوست داشتند .به یاد ندارم که گاهی عصبانی شود و یا با کسی دعوا کند .او همیشه خوش رو و خوش اخلاق بود و در همه حال صمیمیت خود را با دوستانش حفظ می کرد .
یکی از خاطراتی که در جریان انقلاب به یاد دارم «گلبدین حکمت یار » رهبر مسلمانان افغانستان و «ببرک کارمل »رئیس جمهور وقت افغانستان بود .قرار شد ما افغانی هایی را که در بوشهر هستند ،دور هم جمع کنیم و با کمک مردم ،به طرفداری از امام خمینی و بر ضد ببرک کارمل ،تظاهراتی راه بیندازیم .
حدود ساعت 7 صبح بود که حدودا 100 افغانی را جمع کردیم و از خیابان صلح آباد به طرف مسجد جامع عطار راه پیمایی کردیم .در بین راه برخی از مردم نیز به ما پیوستند و جمع کثیری شعار می دادند و در حالی که عکس امام و گلبدین را در دست داشتند ،به طرف مرکز شهر حرکت می کردند .سپس مردم به طرف استادیم ورزشی رفتند و مجید و عده ای از دوستن شروع به خواندن قطعنامه ای کردند .
بعد از این جریان من و مجید و چند تن از دوستان ،از طرف سازمان فداییان اسلام به تهران دعوت شدیم .قرار بود «کورت والدهایم » برای برسی وضعیت موجود ،به تهران سفر کند .زمانی که ما به تهران رسیدیم ،ابتدا به بهشت زهرا رفتیم .درست همان لحظه که ما وارد بهشت زهرا شدیم ،بالگردی در آنجا فرود آمد و ما بعد از چند دقیقه فهمیدیم که این بالگرد مال سازمان ملل است که برای دیدن شهدای انقلاب به بهشت زهرا آمده اند .چند خبر نگار نیز با آنان بودند که به فیلمبرداری و عکسبرداری از آرامگاه شهدا مشغول بودند .ما که تازه از ماجرا با خبر شده بودیم ،شروع به دادن شعار علیه شاه و کارتر ،رئیس جمهور وقت آمریکا کردیم .
یادم می آید همان شب تصاویر ما از تلویزیون پخش شد و ما از اینکه کار ما اینقدر مهم بوده که در خبر سراسری همان شب پخش شده ،خوشحال بودیم .فردای آن روز در جلسه ای که در سازمان فداییان اسلام بر گزار شد ،شرکت کردیم و پس از اتمام جلسات به بوشهرباز گشتیم .
در آن زمان یکی از اهالی محله ی ما فوت کرده بود و قرار بود فردای آن روز تشییع جنازه اش بر گزار شود .راسخی که از ماموران شاه بود اجازه ی تشییع جنازه را نداد ،زیرا از تجمع مردم در یک جا می ترسید .ما پس از صحبت کردن با وی قرار گذاشتیم که تشییع جنازه را در نهایت آرامش و سکوت بر گزار کنیم .او به ما گفت که به شرطی اجازه ی بر گزاری تشییع جنازه را می دهد که مجید و احمد وردیانی و چند نفر دیگر در تشییع جنازه حضور نداشته باشند . ما از روی ناچاری به آنها تعهد دادیم که نگذاریم این افراد در تشییع جنازه شرکت کنند .
خلاصه روز مراسم تشییع جنازه فرا رسید و ما در حالی که تابوت آن مرحوم را به دوش داشتیم ،به همراه مردم به بهشت صادق می رفتیم که ناگهان ماموران امنیتی را سلاح به دست مقابل خود دیدیم .از آنجایی که مجید در بین جمعیت بود ،با دیدن این صحنه شروع به شعار دادن علیه شاه ملعون کرد و بقیه نیز به او جواب می دادند .مامورین شاه هم که وضعیت را وخیم دیدند ،شروع به تیر اندازی به سوی مردم کردند و اوضاع آشفته و نا بسامان شد . در این گیر و دار ماهم تابوت را به زمین گذاشته و همین طور که شعار می دادیم ،از محل حادثه فرار کردیم .
بعد از آرام شدم اوضاع من و 2- 3 نفر از بچه ها برای برداشتن تابوت آن مرحوم ،به محل حادثه بر گشتیم و در همین حال بود که مرحوم راسخی را دیدیم که به ما نزدیک شد و گفت :خوب به قول خود وفا کردید و مرا پیش سران امنیتی سر بلند کردید ،دست تان درد نکند !آن روز ما جنازه را به طرف قبرستان بردیم و در حالی که مجید و چند تن از بچه ها به همراه عده ای از مردم هنوز مشغول شعار دادن بودند و مامورین نیز با پرتاب کردن گاز اشک آور و شلیک گلوله سعی در پراکنده کردن جمعیت داشتند .
شبی که مجسمه شاه را سر نگون کردند مجید نیز همراه آقای وردیانی و چند تن از بچه های دیگر در این عمل بزرگ نقش موثری داشت .یادم می آید مدتی بود که آماده شده بودیم ،اسم مجید و چند تن دیگر از بچه ها در لیست انقلابیون است و ساواک در به در به دنبال آنها می گردد ؛به همین دلیل ما تا مدتها مجید و آن چند نفر را از چشم مامورین دور نگه داشتیم ،تا اوضاع رو به راه شود .
مجید در محافل مذهبی نیز حضور داشت و در مسجد ها به خصوص مسجد محله بسیار فعالیت می کرد و ارادت خاصی نسبت به ائمه اهل بیت (ع) داشت .وی در مراسم عزاداری و سینه زنی حضوری چشمگیر داشت و در تدارکات امکانات این مراسم ،بسیار کوشا بود .او همیشه با تنی پاکیزه و با بویی خوش و معطر پا به مسجد می گذاشت و همیشه حرمت مسجد را نگه می داشت .به خاطر می آورم که بعد از سینه زدن در هر مسجد به خانه بر می گشت و پس از دوش گرفتن و پاکیزه کردن خود ،به مسجد بعدی می رفت و در آنجا هم سینه می زد .در آن زمان ،من و مجید به کمک چند نفر از دوستان ،حسینیه ای با نام جوانان تشکیل داده بودیم وبا کمک های مادی که مردم به ما می کردند ،آن حسینیه را رونق دادیم .
پس از پیروزی انقلاب چون اوضاع داخلی شهر در موقعیت امنیتی مناسبی قرار نداشت ،مردم به کمک بعضی از افراد با تجربه ،مخصوصا آیت الله حسینی ،سعی در بر قراری امنیت می کردند و هر کس مسئولیتی را بر عهده می گرفت .مجید در آن دوران مسئول پاسبان شب در سطح شهر بود و به کمک برخی از دوستان و افراد محله ،مانند :شهید عباس صفوی ،شهید پیمان ،شهید خسرویان و آقای وردیانی و چند نفر دیگر ،امنیت را درشهر حفظ می کردند .در ابتدا مقر اصلی در مسجد محل مان بود ،ولی پس از مدتی منزل آقای خالصی را در اختیار ما قرار داد که از آن بعنوان پایگاه مقاومت استفاده کنیم .
مجید در سازماندهی افراد ،نقش بسیار موثری داشت و با برنامه ریزی خوب خود نگهبانی را بین بچه ها به گونه ای تقسیم می کرد ،که کسی بیش از حد خسته نشود و خودش نیز هر شب پس از تقسیم افراد ،تا صبح مشغول نگهبانی بود .
او بسیار خوش اخلاق بود و به پدر ومادرم احترام فراوان می گذاشت .حتی برای یک لحظه خنده از لبانش محو نمی شد و آن قدر خوشرو بود که هیچ کس از معاشرت کردن با او ،سیر نمی شد بسیار صبور و با حوصله بود و کمتر می دیدیم که عصبانی شود وهمیشه در بدترین شرایط زندگی اش با تبسم و خنده ای که بر لب داشت ،سعی در بی اهمیت نشان دادن آن مشکل داشت .البته مجید هیچ وقت طاقت نداشت که کسی حق اورا پایمال کند و فقط را متوجه  ی اشتباهش کند .یادم می آید یک بار به همین دلیل از یکی از دبیران خود به شدت عصبانی شد و حتی قصد زدن او را داشت که با وساطت مدیر مدرسه ،ماجرا فیصله یافت .
مجید با دوستان خود ،بسیار گرم و صمیمی رفتار می کرد و همیشه دوست داشت آن ها را شاد ببیند .وی هر می دید که یکی از دوستانش دچار مشکلی شده بود ،نزد او می رفت و اگر می توانست مشکلش را حل می کرد و در غیر این صورت ،سعی می کرد با شوخی و خنده ،غم و اندوه را از یاد او ببرد و روحیه ی دوستش را عوض کرده و او را به خنده بیاندازد .مجید همیشه به دوستان خود احترام می گذاشت و در سلام کردن پیش قدم بود ؛او حتی به کسانی که از خودش کوچک تر بودند نیز سلام می کرد و با آنها مانند افراد بزرگ رفتار می کرد .
من و مجید برای یکدیگر نه تنها برادر ،بلکه مانند دو دوست بودیم و بیشتر او قات با یکدیگر درد دل می کردیم ،مشکلاتمان را به هم می گفتیم و از آرزوها و هدف هایی که در زندگی داشتیم ،با هم صحبت می کردیم .
در اوایل جنگ تحمیلی ،مجید به بسیج مرکزی رفت و در آنجا مشغول فعالیت شد .در همین زمان بود که من تصمیم به ازدواج گرفتم .شب نامزدی من و همسرم ،خاموشی کامل بود .آن شب تعدادی از بستگان و دوستان خود را ،به جشن نامزدی دعوت کرده بودیم .اواسط جشن بود که مجید به همراه یک نفر از دوستانش که بسیجی و مسلح نیز بود ،وارد مجلس شدند ؛در ابتدا مهمانان با دیدن آنها دچار وحشت شدند ،اما وقتی من ،مجید را به مهمانان معرفی کردم آرام گرفتند و جشن ادامه پیدا کرد .از آنجایی که مجید قبل از جشن ،قول پذیرایی از مردم را از من گرفته بود به همراه دوستش عباس ،از مهمانان پذیرایی کرد .آن شب ،مجید خیلی به من کمک کرد و هدیه ای زیبا و گران قیمتی هم برای همسرم خریده و مرا شرمنده ی خود کرده بود .
مجید با همکاری دوستانش ،پایگاه مقاومت امام حسن عسگری (ع) و همچنین مکانی برای شهدای گمنام در کوی شیخ سعدون تاسیس کرد .او همچنین به همراه چند نفر دیگر ،در امتداد ساحل سنگرهایی ساخته بودند که اگر دشمن خواست از راه دریا به ما حمله کند ،بتوانیم از شهرمان دفاع کنیم .
با تشکیل ستاد جنگ های نامنظم توسط شهید چمران ،با یکی دو تن از دوستانش ،از جمله شهید ماهینی به این ستاد پیوست و در کنار شهید چمران به دفاع از مرزهای ایران پرداخت .
اولین عملیاتی که مجید در کنار شهید چمران بود ،عملیات آزاد سازی کرخه نور بود که در این عملیات بچه های بوشهر نقش بسیار فعالی داشتند .با اینکه در این عملیات کرخه ی نور آزاد شد ،ولی عده ای از بچه ها از جمله مجید و شهید علیرضا ماهینی و چند نفر دیگر توسط عراقی ها محاصره شدند .
آن روز مجید قصد داشت از خاکریزی که در آن گرفتار شده بودند ،فرار کند و با شلیک شهید ماهینی به جای خود بر گردد.ا و یک جیپ فرماندهی عراقی را می بیند که در بالای خاکریز آنان ایستاده و می خواهد به طرف آنها شلیک کند . درست زمانی که شهید ماهینی به مجید می گوید که با آرپی جی به جیپ شلیک کن ،سرباز عراقی به طرف آنان شلیک می کند و گلوله ای به پهلوی مجید اصابت می کند و او به زمین می افتد ؛در حالی که آرپی جی اش آماده ی شلیک بوده و همچنین چند نارنجک هم به کمر خود بسته بود که هر لحظه احتمال انفجار آنها وجود داشت .در همین حال دوستان مجید به تصور اینکه او شهید شده ،به عقب بر می گردند .
ما از آن شب به مدت پنج شبانه روز با همه جا تماس گرفتیم تا از مجید خبری به دست آوریم .با بیمارستاها ،معراج شهدا و بنیاد شهید و ستاد جنگ های نامنظم و در هر استانی که فکر می کردیم امکان دارد به آنجا رفته باشد ،تماس گرفتیم ولی خبری از او به دست نیاوردیم .البته ماکسی را که هم اسم و هم فامیلی او بود ،در یکی از بیمارستانها پیدا کردیم ؛اما وقتی او را از نزدیک ملاقات کردیم ،دیدیم که مجید نیست .
با لاخره یک نفر به ما خبر داد که مجید را به بیمارستان طالقانی اهواز ،منتقل کرده اند ،ولی تا آنجا که ما خبر داشتیم این بیمارستان در بمباران از بین رفته بود .برای همین احتمال می دادیم که مجید در بیمارستان طالقانی تهران بستری شده باشد ؛اما پس از تحقیق ،متوجه شدیم که بیمارستان طالقانی در اهواز دوباره راه اندازی شده است و ما همان روز به آنجا رفتیم و با پرس و جو از کار کنان آنجا ،با لا خره مجید را پیدا کردیم .پزشک معالج او دکتر حمید زاهدی نام داشت .وقتی جویای حال مجید شدیم دکتر زاهدی به ما گفت :زمانی که او را به بیمارستان آوردند وضعیت بسیار وخیمی داشت و ما امید کمی به زنده ماندن او داشتیم ،اما سریعا او را به اتاق عمل بردیم و بعد از عمل ،به لطف خدا حال او رو به بهبودی رفته و آماده ی ترخیص است .
پس از مرخص شدم مجید از بیمارستان ،او را به خانه آوردیم .از آنجایی که کلیه هایش آسیب دیده بود ,کیسه ای برای جمع آوری ادرار خود بر روی شکمش می گذاشت که این کیسه بسیار کمیاب بود و در داروخانه های آن زمان به ندرت پیدا می شد .ما حتی چند بار برای خرید این کیسه ،به شیراز سفر کردیم و دو بار هم در جاده شیراز تصادف کردیم که الحمد والله به خیر گذشت .دکتر زاهدی در اهواز و دکتر میری در بوشهر ،به مجید سفارش کرده بودند که برای عمل جراحی تکمیلی بر روی شکمش به تهران سفر کند و پس از عمل ،سلامتی خود را به طور کامل به دست می آورد .
یادم می آید ،یک روز مجید با خوشحالی به طرف من آمد و گفت :من یک خبر خوب دارم ؛اگر توانستی حدس بزن .من که هیجان زده شده بودم گفتم :سریع بگو چه اتفاقی افتاده ،من زیاد طاقت ندارم .مجید گفت که دکتر میری را امروز دیدم و او پس از معاینه من گفت :اگر بخواهی می توانم در همین بیمارستان نیز تو را عمل کنم .من از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدم و تصمیم گرفتن هر طور شده ،برای او خون آماده کنم .
از قضا همان روز مراسم عزاداری یکی از دوستانمان در قبرستان بود .من بعد از مراسم ،موضوع را با اهالی محل و دوستان در میان گذاشتم و واقعا مردم برای مجید سنگ تمام گذاشتند .عصر همان روز ،بیمارستان از مرد و زن برای اهدای خون ،پر شد و حدود 3500 سی سی خون تهیه شد .ازدهام جمعیت به حدی بود که کارمندان نیز از جمع شدن این همه جمعیت حیرت کرده بودند .
خدا را شکر ،مجید در هنگام عمل به خون نیاز پیدا نکرد ولی همین که آن خون برای یک بیمار دیگر استفاده شد بسیار امید وار کننده بود .البته من در آن زمان اطلاع نداشتم که از آن خون اهدایی برای نجات جان چه کسی استفاده کرده اند .سا ل 1376 بود که یک نفر به نام آقای زنده بودی که کار گر شهر داری بود ،نزد من آمد و گفت :آقای بشکوه !شما مرا می شناسید ؟من در جواب او گفتم :مگر شما کارمند این اداره همکار ما نیستید ؟او خندید و گفت :چرا من همکار شما هستم ،ولی فکر کن جای دیگر مرا ندیده اید ؟و من به او جواب منفی دادم ،،ولی او ادامه داد :زمانی که برادرت مجید در بیمارستان بود و می خواست عمل شود ،پدر من در کنار ایشان بستری بود .در آن لحظه من به فکر فرو رفتم و یک دفعه او را به یاد آوردم ؛مرد بسیار خوب و مهربانی بود .سپس آقای زنده بودی دنباله ماجرا را تعریف کرد و گفت :پدرم در باره سجایای اخلاقی شما و مجید خیلی صحبت کرده و از خوبی ها و کمکهای شما بسیار تعریف کرده و به ما گفته که چقدر با او مهربان بوده اید .او همیشه از مجید تعریف می کرد و می گفت که او با حا ل بد ،از من مراقبت می کرد ،انگار پرستار من بود ، همیشه خوردنی و وسایلی را که برای او می آوردند ،با من تقسیم می کرد .حتی در موقع عملم که نیاز به خون داشتم ،مجید آن خونی را که برای خودش تهیه کرده بود ،به من داد و مرا از مرگ حتمی نجات داد .من آن موقع بود که فهمیدم خون اهدایی ما باعث نجات جان چه کسی شده است .آن روز آقای زنده بودی به من گفت که چند بار هم برای تشکر به در خانه ما آمده ،ولی ما خانه نبودیم و یک بار هم که مادرم تنها در خانه بوده ،خجالت کشده بود که با او صحبت کند .سپس او خیلی از من تشکر کرد و می خواست دستم را ببوسد که من به او اجازه ندادم و او را در آغوش گرفتم و بوسیدم .
خلاصه وقتی عمل مجید با موفقیت به پایان رسید و پس از مدتی استراحت ،حالش بهبود یافت ،تصمیم گرفت دو باره به مناطق جنگی برود .وی برای رفتن به جبهه ،بلافاصله به ستاد جنگ های نامنظم مراجعه کرد .در آن زمان پدر شهید علیرضا ماهینی مسئول آن ستاددربوشهر بود و به مجید اجازه نداد که به جبهه برود .وی به او گفت :اول باید به اندازه کافی حالت خوب شود ،بعدا شما را به جبهه اعزام می کنیم .
یادم می آید وقتی مجید را به جبهه اعزام نکردند ،تا چند روز خواب و آرامش نداشت ؛تا اینکه یک دفعه فکری به ذهنش رسید .او سریعا خود را به بیمارستان رساند و به عنوان اینکه می خواهد در سازمانی مشغول به کار شود از دکتر برگه ی سلامتی گرفت و آن بر گه را به ستاد جنگ های نامنظم فرستاد و از آنها خواست که اجازه ی اعزام به منطقه جنگی را به وی بدهند و این دفعه تیرش به هدف خورد و به او اجازه ی حضور در جبهه را دادند با اینکه حالش هنوز خوب نشده بود ،دو باره در جبهه های جنگ حضور یافت و به نبرد با دشمن متجاوز پرداخت .
مجید در طول جنگ تحمیلی ،تجارب فراوانی کسب نمود و بعد از مدتی معاون گردان شد .وی در اکثر عملیات شرکت داشت و به نبر د با نیروهای بعثی پرداخت .او تقریبا تا اواخر جنگ در جبهه حضور داشت ،تا اینکه سر انجام به شهادت رسید و درست چند روز بعد از شهادت مجید بود ،که بین دو کشور آتش بس اعلام شد .
مجید در دوران جنگ ،به ندرت به مرخصی می آمد و هر گاه به بوشهر می آمد ،پس از دیداری کوتاه ،فورا به جبهه باز می گشت .حتی گاهی او قات اتفاق می افتاد که نه یا ده ماه به خانه نمی آمد ،البته در طول این مدت برای ما نامه می نوشت و ما را از حال خویش آگاه می ساخت .مجید در جبهه نیز بسیار مهربان و مودب بود و با بیشتر بچه ها با گرمی و صمیمیت رفتار می کرد ؛بطوری که بیشتر کسانی که در جبهه با او آشنا بودند ،از او به نیکی یاد می کردند و او را مانن برادر خود دوست داشتند .
او بین من و رزمندگان دیگر ،هیچ فرقی قائل نمی شد و با من همانند دیگر رزمندگان بر خورد می کرد .به خاطر می آورم که یک روز برای انجام کاری باید به اصفهان می رفتم و از او که فرمانده ی گردان بود مرخصی خواستم .درست همان زمان وضعیت قرمز اعلام شد .مجید به من گفت من نمی توانم در این وضعیت به تو مرخصی بدهم ،اگر می خواهی می توانی بروی و از مسئولان با لاتر مرخصی بگیری .در آن زمان من واقعا از کار مجید تعجب کردم و خیلی از او ناراحت شدم ،ولی بعد ها متوجه شدم که کار مجید صحیح بوده است .
مجید به افراد متاهل بسیار احترام می گذاشت و حتی خودش از آنها می خواست که به مرخصی بروند و پس از استراحت ،دو باره به جبهه بر گردند .او اخلاق به خصوصی داشت و هنگام کار ،بسیار جدی بود .البته در زمان بیکاری با آنکه فرمانده ی گردان بود با همه خنده و شوخی می کرد ،اما هنگام کار بسیار جدی و منضبط بود و فقط به کارش فکر می کرد .
یادم می آید در زمان آغاز بازیهای المپیک به تلویزیون نیاز داشتیم که بتوانیم در اوقات بیکاری بازی های المپیک را تماشا کنیم .وقتی مجید علاقه زیاد بچه ها را برای برای تماشای بازیها دید ،از لشکر محمد رسول الله (ص) برای ما یک تلویزیون آورد و بچه ها را خیلی خوشحال کرد و آنها از وی بسیار تشکر کردند .
ما سه گروهان بودیم و مجید ما را به گونه ای تقسیم کرد که هر شب یک گردان به تماشای تلویزیون بپردازد و بقیه به کارشان مشغول باشند .به خاطر همین دلسوزی های مجید بود که بچه ها به وی خیلی احترام می گذاشتند و از وی اطاعت می کردند .
مجید در انتخاب نیروها برای عملیات ،نقش مفیدی داشت و همیشه بهترین افراد را برای انجام کارها انتخاب  می کرد .او بیشتر وقتها قبل از اینکه کارش را انجام دهد ،با بچه ها مشورت می کرد و هیچ وقت حس نمی کرد که فرمانده است .به همین خاطر بود که افراد زیادی دوست داشتند به گردان مالک بپیوندند و در کنار فرمانده آن مجید بشکوه باشند .
او هر کاری از دستش بر می آمد برای مردم انجام می داد و برای حل مشکلات آنها از هیچ کاری دریغ نمی کرد .یادم می آید یک بار ،من برای چند روز به مرخصی آمده بودم .در همان حین یکی از دوستانم را دیدم که بسیار ناراحت است .وقتی دلیل ناراحتی اش را پرسیدم ،او گفت پسرم در بازداشتگاه است و هر کاری می کنم که او را آزاد کنند فایده ای ندارد .با هر کسی هم که حرف می زنم توجهی نمی کند .به من گفته اند که این کار از دست برادرت مجید بر می آید ؛خواهش می کنم به او بگو ،شاید بتواند کاری برای پسرم انجام دهد .من به او گفتم مجید در جبهه است و فکر نکنم که به این زودی به مرخصی بیاید ،اما به هر حال هر وقت او را دیدم در این رابطه با او صحبت می کنم .
خوشبختانه مجید روز بعد برای انجام ماموریتی به بوشهر آمد و من به دوستم خبر آمدن مجید را دادم .او نزد مجید که در مسجد بود رفت و پس از آن ماجرا را برای مجید باز گو کرد ،مجید به او گفت :عمل پسر شما خوب نبوده و آزاد کردن پسر شما غیر قانونی است ،ولی من این موضوع را پیگیری می کنم که اگر بتوانم برای او بخشش بگیرم .شما هم وقتی پسرتان آزاد شد ،با او صحبت کنید و به او بگویید که این راهی که می رود اشتباه است .او هم می تواند مانند جوانان این مرزو بوم که جان خود رادر راه حق نثار می کنند ،یک فرد مفید برای جامعه باشد .ودر آخر به او قول داده بود که اگر امکان داشته باشد تا ساعت 12 ظهر روز بعد پسرش آزاد می شود و به خانه بر می گردد .
مجید به قول خود عمل کرد و روز بعد پسر دوستم آزاد شد و او برای تشکر پیش من آمد و پرسید مجید کجاست ؟می خواهم پای او را ببوسم ؛ولی من به او گفتم که مجید به جبهه بر گشته و من از طرف تو ،از او تشکر می کنم .او در حالی که اشک شوق می ریخت ؛به من گفت :تا آن روز درباره ی این موضوع با هر کسی صحبت می کردم ؛با من به تندی سخن می گفت ؛ولی آقا مجید مثل یک برادر واقعی با من رفتار کرد و من تا آخر عمرم محبت او را فراموش نمی کنم .
مجید ،هر موقع به بوشهر می آمد قبل از اینکه به خانه بیاید ،به مسجد امیر المومنین (ع) می رفت و بعد به خانواده های شهیدان پور حیدر ،اکباتان و حمایتی سر می زد و وقتی از این کارها فارغ می شد ،به خانه می آمد .
او در ایام عاشورا ،یک کار بزرگ انجام داد و آن ساختن 40 حجله در کوچه مسجد بود .این حجله ها به وسیله ی میل گرد و پارچه های رنگین ساخته شده بودو بالای آن لامپ ،نور افشانی می کرد و قاب هر شهید با چند دسته گل در هر حجله وجود داشت.ا و با این کار ،مراسم عاشورا را با شکوه تر ساخته بود  و هر کس که می خواست برای عزاداری به مسجد بیاید با دیدن این عکس ها به یاد شهدا می افتاد و آنها را در کنار خود حس می کرد .
او چند بار نیز در بستان ،دهلاویه و مناطق دیگر مجروح شد . البته بیشتر این جراحتها را از خانواده مخفی می کرد و به آنها در این مورد چیزی نمی گفت ،تا ناراحت نشوند .او در عملیات والفجر 8 نیز بوسیله چند ترکش زخمی شد ،ولی به هیچ کس چیزی نگفت و همین طور که با بچه ها به عقب بر می گشت ،از حال رفت و آنها با دیدن این صحنه ،تازه متوجه ی مجروح شدن او شدند و او را به بیمارستان رساندند .
یکی از دوستان به نام محمد دمشقی در عملیات والفجر 8 به همراه مجید بود و یک روز در باره این عملیات و کارهای مجید با من صحبت کرد و به من گفت :پس از پایان این عملیات ،ما در یک منطقه وسیع که هیچ سنگری در آن نبود گیر افتادیم .بیشتر افراد در این عملیات به شهادت رسیدند ،ولی من به همراه 60 – 70 نفر دیگر زنده بودیم .البته می د انستیم که شانس ما برای نجات خیلی کم است ،ولی چاره ی نداشتیم و به جلو می رفتیم .در این اثنا صدای یک نفر را شنیدیم که می گفت :محمد من دارم می آیم .من پشت سر خود را نگاه کردم و با دیدن مجید ،آنقدر خوشحال شدم ،که انگار یک لشکر به کمک ما آمده بودند .خلاصه مجید به همراه دوستانش ،به هر صورتی که بود ،ما را نجات داد ،ولی در هنگام بر گشتن ،متوجه شدیم که مجید مجروح است و چند ترکش به کتف ایشان اصابت کرده بود .به سرعت او را به عقب آوردیم وبلافاصله  او را برای عمل جراحی به تهران منتقل کردیم .
چند روز بعد ،من از زخمی شدن مجید مطلع شدم و بلا فاصله خود را به بیمارستان تهران رساندم .مجید دوران نقاهتش را طی کرد و برای بر گشتن به جبهه بی تابی می کرد و آرام و قرار نداشت .اما با خواهش و تمنای من راضی شد که چند روز به نزد  یکی از دوستانمان که در تهران زندگی می کردند ،برویم و او در آنجا استراحت کند .مجید را به آنجا بردیم و او که بسیار خسته و زخمی بود ،از من خواست که او را به حمام ببرم .من با اینکه بسیار خسته بودم ،او را به حمام بردم و در آنجا بود که چشمم به کتف ایشان افتاد و بی اختیار حالم به هم خورد و سریعا خود را به حیاط رساندم و در سرمای زمستان خود را در آب سرد حوض فرو بردم ،تا حالم به جا آمد .تا آن روز من افراد زخمی و حتی جسدهای زیادی دیده بودم ،اما کتف مجید آنقدر وضعیت فجیعی داشت که من به آن حال و روز افتادم .
صبح روز بعد که مجید از خواب بیدار شد ،متوجه شدیم که ملحفه ی ایشان خونی شده است .فورا پانسمان مجید را عوض کردیم و خدا را شکر ،خونش بند آمد .میزبان ملحفه خونی مجید را به یادگاری برداشتند و تا امروز نیز آن را نگه داشته اند .
پس از چند روز استراحت ،به اصرار مجید به بوشهر بر گشتیم و درست روز بعد ،مجید در حالی که از ناحیه کتفش رنج می برد ،به جبهه رفت .من بعد ها از یک نفر از دوستانش شنیدم که مجید در جبهه برای بهبودی زخمهایش ،سنگی را گرم می کرد و بر روی حوله ای می گذاشت و چند بار این عمل را تکرار کرد تا دردش تسکین پیدا کند .
وی حتی چند بار هم از ناحیه صورت زخمی شد و همیشه درد در قسمتی از بدنش می پیچید ؛ولی همیشه می گفت :هیچ دردی با لا تر از درد از دست دادن دوستان و یاران صمیمی نیست ؛و همین موضوع بود که عزم وی را برای شهادت بیشتر می کرد .او همیشه به من می گفت :شهر ،دیگر برای ماندن ارزش ندارد .مجید از افرادی که به دنبال مادیات و افزایش ثروت خود بودند ،متنفر بود، طاقت دیدن آنها را نداشت و سعی می کرد از آنها دوری کند .

 


آثار باقی مانده از شهید

 

سخنرانی شهید در جمع نیروهای اعزامی به جبهه:
با سلام به پیشگاه امام زمان(عج) و نایب بر حقش خمینی کبیر و با درود به روان پاک شهدا ،از صدر اسلام تا کربلای حسین (ع) و از کربلای حسین تا شهدای جنگ تحمیلی و با سلام به تمامی رزمندگان کفر ستیز ،با لاخص یکایک شما برادران عزیز که از هستی خود گذشته و به اینجا آمده اید .شما سلحشوران جبهه ها و شما مردان آزاده و خدا جوی .خداوند شما را از شر بدی ها محفوظ دارد که معرکه ی جبهه های جنگ و شهادت را بر آسایش در خانه ترجیح داده و به این مکان مقدس قدم گذاشته اید .
همان طور که امام امت گفت ،شما بسیجیان بازوان پر توان انقلاب و پشتوانه ی جمهوری اسلامی هستید .سخن گفتن برای شما برادران گرامی ،مایه ی افتخار من است ولی من نه سخنرانم و نه خوب سخن می رانم. بنابر این اگر اشتباهی در بیان کلمات داشتم ،به بزرگواری خودتان مرا ببخشید .
وقتی که من شما را در کنار خود می بینم ،دیگر دیدار پدر و مادر و خواهر و برادرانم از یادم می رود ؛چون می دانم که شما هم ؛پدر و مادر و خواهر و برادر دارید ؛ یک عده از برادرانم که قبلا خدمتشان ارادت داشتیم ،متاهل هستند .این افراد در حالی که باید کنار خانواده هایشان باشند و دست نوازش بر سر فرزندان خویش بکشند ،آنها را رها کرده و به منطقه جنگی که سکوتش توسط خمپاره و موشک کاتیو شا و بمباران شکسته می شود ،قدم گذاشته اند .شما انسان های پاکباخته که چنین زندگی پر خطری را بر آسایش در کنار خانواده هایتان ترجیح داده اید ،پیروزید .پیروز نزد خدا و نزد ائمه اطهار (ع) .
به یاد دارم که سا لار شهیدان در کربلا ،فرمود :اگر دین محمد با کشته شدن من احیا نمی گردد ،پس ای شمشیر ها مرا در بر گیرید .امروز شما نیز مانند یاران حسین (ع) هستید .اگر آن روز حسین یک علی اکبر و یک قاسم داشت ،امروز هزاران هزار علی اکبر و قاسم ،قد علم کرده و به خونخواهی آنها آمده اند .شما خون می دهید تا دینتان استوار و پایدار بماند و هیچ وقت تن به ذلت و خواری نخواهید داد .می دانم که نه شکست ناامیدتان می کند و نه از پیروزی مغرور می شوید ،چون شما برای پیروزی یا شکست نمی جنگید ،بلکه برای رضای خدا می جنگید و جنگیدن در راه خدا پیروزی یا شکست ندارد .به خدا قسم وقتی من در مقابل شما قرار می گیرم ،از اینکه از جوانمردی و شجاعت حرف بزنم ،شرمنده می شوم ،زیرا شما همه ،دلیر مرد و بزرگوارید .


منبع : سایت ساجد

سردار شهید غضنفر جمهیری

سردار شهید غضنفر جمهیری

 

فرمانده گردان امام حسین ناوتیپ13امیرالمومنین (ع) سپاه پاسداران انقلاب اسلامی

 

 زندگینامه

فرمانده شهید ،«غضنفر جمهیری» در سال 1340 در روستای« چاخانی»در استان بوشهر به دنیا آمد .رشدونمو در خانواده ی مذهبی ومومن باعث شده بود،او از هما ن کودکی عشق زیادی به ائمه ودین اسلام داشته باشد و در مراسم مذهبی شرکت نماید .برخورداری ازاین شرایط وروحیه ی عال مذهبی باعث شد او هر چه داشت فدای اسلام کند .در دوران مبارزات مردم ایران با حکومت ظالم شاهنشاهی او نقش انکار ناپذیری در سازماندهی این مبارزات داشت.انقلاب که پیروز شد او لحظه ای از کار وخدمت رسانی به مردم واهداف انقلاب باز نایستاد.
شهید جمهیری با شروع جنگ تحمیلی درنگ را جایز ندانست و بارها به جبهه رفت .
ایشان در عملیات بیت المقدس به عنوان فرمانده گردان امام حسین (ع) شرکت کرد .او در 21 سالگی در اردیبهشت 1361 در جبهه خرمشهر به شهادت رسید و در گلزار شهدای بهشت صادق بوشهر به خاک سپرده شد . 

خاطرات

غلامحسین دریا نورد:
آن روز که به سمت اهواز حرکت کردیم تا پاسی از شب روح عرفانی بر همه بچه ها حاکم و مشغول دعای توسل بودیم .همراه بانیروهاو بدون بروز خستگی و حتی صرف صبحانه یا لقمه ای نان ،با روحی پاک حرکت کردیم .من در اتوبوس اول با شهید جمهیری در یک ردیف صندلی نشسته بودیم .شهید جمهیری خیلی متفکر بود و بیشتر به سویی خیره می شد .او بیشتر سوالات بچه هارا مختصر جواب می داد .برای من صحنه غریبی بود ،حالات عجیبی بین من و او حاکم شده بود که نا گاه بدون مقدمه اما پر هیجان و امید بخش شهید جمهیری به من گفت که در این عملیات شهید خواهم شد و جسدم در معرکه عملیات تا مدتها بر زمین خواهد ماند .من هم به شوخی گفتم :انشا الله خودم جنازه ات را به تعاون لشکر تحویل خواهم داد .بارقه امید سراسر وجود جمهیری را فرا گرفته بود ،در این مورد ایشان تاکید داشت چیزی به کسی نگویم .در ادامه همین موضوع ،مجددا شهید در همین مورد ادامه داد و گفت این سر نوشت عموم بچه های حاضر خواهد بود .دیشب خواب دیدم صحنه ای مشابه به صحنه کربلا از همه طرف به ما هجوم خواهد آورد .
در مرحله سوم عملیات که تصرف دژخرمشهر به سمت بصره انجام گرفت ،ما همچنان منتظر بودیم که ناگهان پیکی ازسوی شهید خرازی مراجعه و اعلام داشت هر چه زود تر آماده شرکت در عملیات شوید .مارا با تعدادی خود رو نظامی رو باز به دژ مرزی انتقال دادند ،بلا فاصله توسط شهید خرازی در همان خط مقدم در تاریکی شب نسبت به عملیاتی که می بایست انجام دهیم توجیه شدیم .
اهمیت موضوع بسیار با لا و حیاتی بود .دقیقا آن چه می خواستیم به وقوع پیوست .عمل گردان ما تاثیرش در کل عملیات بیت المقدس مشهود بود و در صورت عدم موفقیت ما تصرف خرمشهر شاید غیر ممکن می ساخت .گروهان یک ،سپس گروهان دوم و سوم به حرکت در آمدند .اولین کسی که از دژ مرزی گذشت شهید مجید بشکوه بود .ساعت 12 شب بود که به داخل خاک عراق نفوذ کردیم و یک کیلو متر مسیررا بدون هیچگونه مقاومتی پشت سر گذاشتیم . برای همه ما مورد مورد تعجب بود که چرا از عراقی ها خبری نیست و مقاومتی در برابر پیشروی ما صورت نمی گیرد .توسط بی سیم مراتب فوق را به شهید خرازی اطلاع دادیم .ایشان اعلام داشتند که همین طور به مسیر خود به سمت بصره و جلو تا بر خورد با عراقی ها ادامه دهید ،ما نیز همین کار را کردیم .
در طول مسیر که آن موقع بیش از 10 کیلو متر به خاک عراق نفوذ کرده بودیم ،فقط با یک نفر بر بر خورد کردیم که آن هم تاب مقاومت در خود ندید و فرار را بر قرار انتخاب و به سمت بصره حرکت نمود .پیشروی ما آنقدر صورت گرفته بود که باغات نخل و شبکه سیم برق شهر بصره را در نزدیکی خودمی دیدیم .به شهید جمهیری گفتم که ادامه مسیر صلاح نیست و امکان محاصره گردان متصور است .به عقب بر گشته و به صورت دشت بان به سمت خرمشهر که هنوز دست عراق بود حرکت کردیم .هوا کاملا روشن شده بود که متوجه شدیم در محاصره کامل یک تیپ زرهی و پیاده عراق هستیم و از همه طرف به سمت ما توسط سلاح سبک و سنگین تیر اندازی می شود .صحنه عجیبی بود .تنها راهی که برایمان وجود داشت مقاومت و در گیری تا شهادت بود ،از طرفی هم چون از دسترس نیروهای خودی دور بودیم هیچ گونه کمکی یا پشتیبانی از ما حمایت نمی کرد ،خودمان بودیم و خدا .
بچه ها به عزمی غیر قابل تصور از چهار جناح می جنگیدند ،شلیک تانکها بدون هیچ گونه موانع طبیعی و مصنوعی به داخل نیرو ها وارد می شد .رشادت و جانبازی بچه ها ستودنی بود .فشار عراقی ها که تا آن زمان متوجه شده بودند ما از هیچ گونه پشتیبانی رزمی توپخانه ای حمایت نمی شویم و از طرفی نیرو های آنها در خرمشهر به محاصره افتاده اند ،هر لحظه بیشتر می شد .صحنه آن روز دشت نینوا را در ذهن تداعی می کرد .دود انفجار ،خون و شهادت در هم آمیخته ،اما از فداکاری و ایثار و از جان گذشتن بچه ها هیچ چیز کم نمی شد و بر عکس ،مقاومت و در هم شکستن محاصره همه را مصمم کرده بود .
به لحاظ بعد مسافت بچه هایی که شهید می شدند فقط قادر بودیم پلاک تعاون را از گردن آنها جدا کنیم و با آنها برای همیشه خدا حافظی کنیم .تنها کسانی که زخمی بودند توسط بچه ها کمک می شدند .خستگی و تشنگی و شهادت تعدادی از بچه ها ،مقاومت را از پشت سر به حد اقل رسانده بود .متوجه در گیری جلو بودیم که از داخل سنگر عراقی ها از پشت سر مورد اصابت قرار گرفتیم .دقیقا به خاطر دارم در پشت یک تانک عراقی که در حال تیر اندازی بود ، تعدادی نیروی پیاده عراقی به سمت ما می آمدند .توسط کلاش و نارنجک تیر اندازی می کردیم .همان تانک توسط مجید بشکوه بوسیله نارنجک از بالای آن منهدم گردید .هنوز نیروهای عراقی در حال تیر اندازی بودند که نارنجک وارد کابین آنها شد و تانک منهدم گردید .انهدام سه فروند تانک دیگر عراقی ها باعث شد که رخنه در محاصره بوجود آید .همه بچه ها را متوجه رخنه کردیم و به آن سمت حرکت نمودیم .عراق هم خیلی تلاش می کرد که رخنه را ترمیم کند ،اما مقاومت و جانفشانی بچه ها مانع آن شد که راه نفوذ ما بسته شود .
ساعت 12 ظهر بود که به خاکریز و نیرو های خودی نزدیک شده بودیم .به لحاظ جنگ تن به تن از همان اول از شهید جمهیری خبر نداشتیم ،از هر کس می پرسیدیم اطلاع درستی از وی نداشت .فقط همان در گیری اول یکی صدا زد جمهیری شهید شد .هدایت بچه ها در هم شکستن یک تیپ زرهی و پیاده عراقی و شهادت بچه ها چنان جسارتی را در ما بوجود آورده بود که حال که رخنه ایجاد شده بود و می توانستیم از محاصره خارج شویم در گیری خود را ادامه می دادیم و حتی کمی هم به دل نیروهای عراقی به عقب بر می گشتیم و قصد داشتیم همه آنها را تار و مار کنیم .ساعت یک بعد از ظهر هدف تعیین شده، توسط ما تصرف شده بود .حال می باسیت تحکیم مواضع می نمودیم .در همین اثتا ء نیروهای کمکی از طرف یگان به ما رسید و از آن پس تمامی تلاش عراقی ها حتی یک قدم موثر نشد و اجرای مرحله بعدی برای تصرف خرمشهر میسر شد و بلافاصله جهت تصرف خرمشهر ،نیرو ها به حرکت در آمدند ،اما چون گردان ما در یک عملیات سنگین و باور نکردنی ،یک تیپ عراق را در هم شکسته  بود ،به عقب جهت تجدید سازماندهی و استراحت به مقر انتقال یافتند و شهید خرازی با جلسه ای که با ما داشت ایثار ،جانفشانی و عملیات را ،بسیار مورد قدر دانی قرار داد و اعلام داشت که قبلا از شجاعت بوشهری ها شنیده بودم ،اما کار بزرگ شما سر لوحه تمامی تلاشها بود .

 
منبع : سایت ساجد